سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

از نگاهی دیگر

چشم که باز کردم ، خوشحالی را در نگاه و رفتار پدر ومادرم دیدم . از اینکه بالاخره این بچه شان هم سر از تخم در آورده ، راضی بودند . به من گفتند که چند روز است منتظر به دنیا آمدن من بوده اند . یک برادرهم داشتم که ظاهرا چند روزی زودتر از من به دنیا آمده بود . دو سه روز اول تولدم خیلی نازم را می کشیدند ، اما من حس کردم چیزی شبیه نگرانی در نگاه آنها هست که از من پنهان می کنند . تا اینکه یک روز متوجه شدم پدرم آهسته به مادرم می گوید باید یک جایی را پیدا کنیم که این کوچولو بتواند در آنجا پنهان شود ، و گرنه با این مشکل راه رفتنش برایش دردسر درست خواهد شد . و آن موقع بود که  فهمیدم من نمی توانم مانند بقیه به سرعت راه بروم و بدوم . مامان برایم تعریف کرد که یک روز با یک گلدان قشنگ ازیک گلخانه به اینجا آمده اند ، به همراه  عمو . عمو برای کشف جاهای بهتری از ما جدا شده بود ، اما مادر اجازه نداده بود که پدرم او را تنها بگذارد . پدر و مادر هر شب با خوابیدن خورشید بیدار می شدند و هرکدام به گوشه ای از خانه می رفتند تا آواز بخوانند. من اتاق سبزآبی را بیشتر دوست داشتم و با مادرم به آنجا می رفتم ، اما برادرم هر بار به یک گوشه از خانه می رفت . چیزی که ما را آزار می داد لامپهای روشنی بود که در این خانه همیشه روشن بود . گاهی که با تاریک شدن هوا دلم می خواست آواز بخوانم و شروع می کردم ، مادرم تذکر می داد که با این کارت باعث کشته شدن خودت و ما میشوی و من  که یکی دو بار با شروع به خواندن متوجه می شدم آدمها حضور ما را متوجه می شوند ، فهمیدم باید به حرف آنها گوش کننم . این جایی که ما الان هستیم یک خانواده 4 نفره هستند که دو دختر کوچک دارند . یک شب که مامان دخترها شورش را در آورده و تا نزدیک صبح بیدار بود ، حوصله برادرم سر آمد و علیرغم مخالفت پدرومادرم از مخفی گاه بیرون رفت تا به حساب خودش او را بترساند تا برود بخوابد ! اما متاسفانه کشته شد . ما خیلی ناراحت شدیم اما نمیشد کاری کرد !همان شب پدرم تصمیم گرفت مخفی گاه مطمئنی برایمان پیدا کند و از ما جدا شد تا جای مناسبی بیابد . اما من و مادرم دیگر هرگز او را ندیدیم . بعداز آن  یک شب در گشت و گذارهای شبانه  ، مادرم جای امنی را پیدا کرد که ما روزها را در آن استراحت می کردیم و شبها به آرامی از آن بیرون می آمدیم و آواز می خواندیم . یک شب اما پدرومادر دخترها به مخفی گاه ما نزدیک شدند و دنبال ما می گشتند . آن شب هر چه مادرم به من می گفت که ساکت باشم من نتوانستم حرفش را گوش کنم . آخر از ساکت بودن خسته شده بود . از صدایم خوشم می آمد و دلم می خواست آواز بخوانم . صدای آدمها خیلی به ما نزدیک شده بود که ناگهان مادرم به من گفت مراقب خودم باشم و از آنجا بیرون نیایم و  آنگاه به سرعت از سوراخ بیرون رفت . چند لحظه بعد با شنیدن صدای ضربه محکمی بر زمین ، صدای آخرین ناله مادرم را شنیدم و بعد از آن بود که فهمیدم برای همیشه تنها شده ام . دلم گرفت ، اما چاره ای نبود . بعد از آن شب  حواسم را بیشتر جمع کردم و تصمیم گرفتم تا مطمئن نشده ام که آنها خوابند بیرون نیایم و آواز نخوانم . شب های دیگری نیز گذشت . دیگر به آن سوراخ و آن آدمها عادت کرده بودم . بخصوص که احساس می کرم مادر بچه ها وقتی به سوراخ نزدیک می شود ، از آنجا به آرامی عبور می کند . چند بار هم در حین آواز خواندن ناگهان برق را روشن می کرد و مرا می دید اما هیچ واکنشی نشان نمی داد . احساس می کردم تنهایی مرا می فهمد و دلش به حال من می سوزد . اما باز هم مراقب بودم و با نزدیک شدنش به سوراخ خودم می رفتم . دیشب همانطور که در پناهگاه خودم مراقب بودم ببینم که آنها کی به خواب می روند ، شنیدم که راجع به ما صحبت می کنند . انگار مادر دخترها از گم شدن جیرجیرکش صحبت می کرد و می گفت شانسش را از دست داده است . آخر من دو شب است که از فرط غصه خوردن و ناراحتی نمی توانم آواز بخوانم ، فقط بیرون می آیم و گشتی در اطراف می زنم و دوباره به سوراخم برمی گردم . وقتی مامان بچه ها گفت که جیرجیرک من کجاست؟ دلم برایش سوخت . یعنی او هم مثل من که دلم برای مادرم تنگ شده ، دلش برای من و آواز خواندنم تنگ شده ؟ تصمیم گرفتم آن شب به خاطر او هم که شده کمی آواز بخوانم ، اما او زودتر از همه خوابید و دخترها و پدرشان تا دیروقت بیدار بودند . من هم که دیدم او صدایم را نمی شنود آواز نخواندم . این چند وقتی که در این خانه بوده ام متوجه شده ام که او هر روز صبح اولین نفری است که از خواب بیدار می شود و وقتی که از خانه بیرون می رود هنوز بقیه خوابند . امروز صبح تصمیم گرفتم خودم را به او نشان بدهم که بداند من هنوز زنده هستم . می خواهم به او بگویم که هنوز شانس از خانه اش بیرون نرفته است . می خواهم دیگر غصه مرا نخورد .

آهان صدای در آمد و برق روشن شد . بگذار آرام آرام به بیرون بروم . ...

اما اینکه مامان بچه ها نیست . این که دختر بزرگ خانواده است . وای مرادید . پدرش را صدا زد ! حالا چکار کنم ؟ کاش می توانستم مثل برادرم سریع بدوم .

اما من .... ای واااای .....نه .... آاااااخ ....!

و این حکایت همچنان ادامه دارد ....

پی نوشت : ممنون از آقا بزرگ عزیز به خاطر ایده جالبشان .
نظرات 25 + ارسال نظر
شقایق چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ق.ظ

سلام و صبح به خیر
داستان قشنگی شده یه شب برای ثنا تعریفش می کنم
ادامه بده سهبا جان ..عالیه

میکائیل چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ق.ظ

بسیار عالی ... بسیار عالی

سپیده چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ق.ظ

خیلی خیلی قشنگ بود ! داستان خواندنی بود.....

افروز چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ http://apoji.persianblog.ir

به خاطر قلم زیباتون بهتون تبریک می گم
امضا جیرجیرک کوچولو

بزرگ چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ http://navan1.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود واقعا قشنگ بود لذت برم .
ببخشید اون ور خیلی گرفتارم

سمانه مالمیر چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.samatnt.blogfa.com

سلاملیکم

سمانه مالمیر چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.samatnt.blogfa.com

پرنده کوچولوی من اومده اینجا مهمونی
خونه خودشون سردش بود!

سهبا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

قربون پرنده کوچولوت برم . بدو بیارش میخوام بغلش کنم . اینجا خونه خودشه . هر وقت دوست داشت بیاد همینجا. اصلا بیاد همینجا کنار پرنده من . خونه مون به اندازه دو تا پرنده جا داره ها !

سمانه مالمیر چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ب.ظ http://www.samatnt.blogfa.com

لینک شدی
پرنده کوچولو دستور داد سهبای عزیز لینک بشه
الان چون می خوام مشخص باشه برای دوستام جدید هستی (‌که بیان وبتون) پایین لینکی
چند روز دیگه میای سر جای خودت

سمیرا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:29 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

ایده قشنگی بود و خیلی هم قشنگ نوشتیش خانم...بلاخره زنده موند یانه؟

سهبا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

مرسی سمانه جون . امیدوارم دوست خوبی باشم برات .

سهبا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

مرسی سمیراجون . نه عزیز . تا من به خودم بیام مرد !

حمید چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ http://samandis.blogfa.com

خیلی خوب نوشتی. دوستش داشتم

DIANA چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:22 ب.ظ

چیزی قادر نیستم بنویسم جزان که زیبا مینویسید

مهتاب چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:41 ب.ظ http://tabemaah.wordpress.com

ای جانم ...
کاش اینجا تموم می شد : " می خواهم به او بگویم که هنوز شانس از خانه اش بیرون نرفته است . می خواهم دیگر غصه مرا نخورد . "
کاش اینجا تموم می شد تا دیگر غصه اش را نمی خوردی ...

پرند چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://ghalamesabz1.wordpress.com/

به نظر منم قسمت آخرش اضافی بود
تا "می‌خواهم دیگر غصه‌ی مرا نخورد" خیلی خوب بود و این بهترین پایان‌بندی بود...

البته ما که هیچ‌وقت فرق جیرجیرک و سوسک را نفهمیدیم و معتقدیم همه از یک قماشند و محکوم به مرگ آن هم از نوع زود هنگامش!! :دی

مامانگار چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

...چه قشنگ....اززاویه دید جیرجیرک !!
...جالب و باجزنیات ظریف اش نوشتی..مرسی..
اما اگه قبل از اون کشت وکشتار ...بااین جیرجیرک ها همذات پنداری میکردیم...شاید این طفلی هم تنها وغمگین نمیشد..
...

یلدا پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ق.ظ http://www.yalda-v.blogfa.com

وای چقدر قشنگ نوشتید من که خیلی خوشم اومد .

بابای آرتاخان پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ق.ظ http://artakhan.blogfa.com

تابستون تموم شده ها ! دیگه جیرجیرکها رفتن تو خواب زمستونی ! ولی تو رو خدا یه فاینال خوب واسه این بنویس ها . دلمون پوسید از بس غصه ی این و او نرو خوردیم !

فرداد پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

سلام..
چقدر لذت می برم از این درگیری ظریف با جیرجیرک...شما باعث شدی که بیشتر دوستشون داشته باشم...
از طرف من لطف کنید و یک کیلو باقلوا ی چهار مغز خودتونو مهمون کنین...
شیرین کام باشین.

نسکافه پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام مثل همیشه لذت بخشه خوندن وبتون من آپم لطف می کنید اگه بهم سر بزنید

عاطفه پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

آخی.. طفلکی جیرجیرک..
نگاهت قشنگ بود سهباجون.. با جیرجیرکه همذات پنداری کردم..
اما بازم اگه من جای توبودم میکشتمشون.. چون صداشون بدجور رو اعصابه!

کیامهر پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ http://www.javgiriat.persianblog.ir

خیلی خوب بود سهبا
پرداختن به اینچنین غصه ای واقعا خلاقیت می خواست
مرسی

DIANA پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:18 ب.ظ

DUSTE AZIZ MITUNAM KHALE SEDATUN KONA CHUN KHEILI DUSTDARAM KHALE DASHTE BASHAM AMMA HEIF KE NADARAM
ALBATE AGE EJEZE NEMIDIN HAM HAGH DARIN AMA IN MANAM KE AZ DASHTANE KHALE MAHRUMAM IN RO HAM AZATUN KHASTAM CHUN BA IN KE SHOMA RO AZ NAZDIK NADIDAM AMA HES MIKONAM KHEILE BE SHOMA NAZDIKAM
AGAR HAM EJAZE NEMIFARMEEN FARAMUSH KONIN KE AZATUN INJUR CHIZI KHASTAM O...

azizam, man az khodame khaleye shoma basham khanumi. faghat yadet bashe man khaleye gisgolabatun ham hastam aziz.azizam, man az khodame khaleye shoma basham khanumi. faghat yadet bashe man khaleye gisgolabatun ham hastam aziz.

DIANA یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام من رو به گرمی ببذیرید.راستی شما یک دوست خوب مثل خودتون سراغ ندارین که منو به ایشون معرفی کنین؟
خیلی مشتاقم با دوستای خوبی مثل شما اشنا بشم...
خوشحال میشم اگه منو به یکیشون که مثل شما حرف نداره معرفی کنین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد