سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

جلسه

عصرسه شنبه از طرف مدرسه یگانه به جلسه ای دعوت شدیم که هر ساله تشکیل میشود . این جلسه با جلسه اولیان و مربیان مدرسه متفاوت است  و هدفش این است که خانواده ها با معلمین مدرسه و برنامه کاری سال تحصیلی شان آشنا بشوند ، به علاوه کارنامه  ماه اول بچه ها را به والدین تحویل می دهند تا از وضعیت اولین روزهای سال آنها خبردار بشوند . با توجه به تعداد زیاد معلمان  قرار بر این است که هر معلمی حدود 5 دقیقه صحبت کند و پاسخ والدین را بدهد . همینطوری هم که حساب کنیم ، بیشتر از دو ساعت وقت مقرر شده ، زمان گرفته خواهد شد ، بماند که در مورد برخی از معلمها از جمله معلم ریاضی و فیزیک و شیمی ، زمان نیم ساعته هم برای سئوالات مادرها کفایت نمی کند . بس که این مادران گرامی نگران عقب ماندن فرزندان عزیزشان از قافله علم هستند و به دنبال انواع و اقسام کتاب ها و جزوه های  غنی  و کلاس های جور واجور که بچه ها را یا به المپیاد برسانند و یا به مسابقات روبوتیک ، یا چه میدانم از همین حالا نگران رتبه های بالای دانشگاهی این بچه های مظلوم هستند ! یادم است سال گذشته چه حرصی خوردم از بابت شرکت در این جلسه ، وقتی می دیدم بین والدین دعوا گرفته که خانم درس عربی اینقدر مهم نیست که بچه ها بخواهند برایش کاری غیر از کتاب انجام دهند و بهتر است اینگونه وقتها به ریاضی و فیزیک تخصیص داده شود ، و آن یکی صدایش در آمد که یعنی چه خانم ! عربی هم درس مهمی است و زبان قرآن است و باید برایش سرمایه گذاری نمود ! دیگری راجع به ادبیات همین مشکل را داشت و آن یکی از ورزش می نالید که چرا همیشه فدای درس ریاضی میشود ! بگذریم از این بحثهای همیشه تکراری ! دیروز اما صحبت ها به مسائل شیرین تری کشانده شد . اینکه والدین تربیت خانوادگی همدیگر را و عقاید مذهبی هم را به سخره گرفته بودند . مثلا اگر مادری از مشاور مدرسه می خواست کمی در مورد مسائل تربیتی فرزندان بیشتر مراقب باشند و یا به آنها تذکرات لازم در مورد مسائل مختلف نوجوانان – اعم از رابطه شان با مذهب ، ارتباط با جنس مخالف یا مسائلی از این دست – به آنها داده شود ، چرا که صحبت های معلمان بیشتر در گوش فرزندان می نشیند تا سخنان والدین ! اما آن یکی از آنور کلاس گفت خانم اینها مسائلی است که باید خودت به بچه ات بیاموزی و اصلا نمی شود تعریف درستی از اینگونه مسائل به بچه ها آموخت ! آن یکی معتقد بود بچه ها باید به طور مستقیم کنترل شوند و آن دیگری می گفت نخیر ! بچه را باید آگاه کرد و به او عزت نفس آموخت و بعد رهایش کرد ! جالبتر از همه آن مادری بود که می گفت چرا در راهرو ها و کلاسهای مدرسه دوربین مدار بسته نصب نکرده اید که مراقب رفتار بچه ها و خروجشان از مدرسه باشید ! که ناگهان همه سرها به سمت او چرخید و مادری بلافاصله گفت : خانم شما دوست دارید در منزلتان یا در محل کارتان زیر نظر دائمی باشید که برای بچه هایتان همچین چیزی را می خواهید ؟ و باز واکنش نفر اول که شما اجازه بده اول من حرفم را تمام کنم بعد ! یا مساله جالب دیگری که در این جلسه پیش آمد بحث همگانی بر سر حجاب برتر – چادر – بود که ولوله ای را در میان مادران گرامی ایجاد کرد ! کم مانده بود دو جبهه مختلف شکل بگیرد و هر کدام با چنگ و دندان دیگری را بدرند ! معرکه ای است این جلسات . سال گذشته بعد از اینکه مثل یک نارنجک ضامن کشیده از جلسه بیرون آمدم ، به همسر گرامی گفتم این آخرین باری بود که من به این مدرسه رفتم و تا آخر سال هم برای هر مساله ای ایشان را فرستادیم . احساس می کنم زبان این جماعت را همسرم بهتر متوجه می شود تا من ! امسال هم همان شرط را نموده ام ، اما محض کمی  آرام نمودن وجدان سعی کردم تا در این جلسه حضور داشته باشم و صبور باشم تا این دو سه ساعت هم بگذرد به آرامی ! از سال گذشته هنوز هم نتوانسته ام مشکل یگانه را با خودم و او حل کنم که اگر در مدرسه ای دخترانه که تمامی پرسنل آن خانوم هستند ، دختری مقنعه اش به عقب سر بخورد و کمی از موهایش دیده شود ، چه مشکل انضباطی خاصی را می تواند ایجاد کند ؟ و انصافا هر چه سعی می کنم ، حریف یگانه هم نمیشوم که قانع شود حداقل در مدرسه این مساله را رعایت کند تا من اینقدر پاسخگوی چنین معضل بزرگی نباشم ! خدا نصیبتان کند تا شما هم مانند من حظ ببرید از شرکت در چنین جمعهای دوستانه و سودمندی !


پی نوشت : این هفته هم از گردون پارسا بی نصیب نمانید .

نظرات 23 + ارسال نظر
سبک سر شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.peerdokhtar.blogfa.com

سهبای عزیزم
چه کشیدی بین یک مشت آدم های عقب مانده و بی شعور.
امسال که رفته بودم ایران متوجه شدم، که یک فکر مریض مثل خوره افتاده به جان والدین دانش آموزان. همه دارند بچه های شان را مثله می کنند برای اینکه بجه ها درس بخوانند، رتبه بیاورد، زبان دان بشوند، نقاش و موسیقی دان و ریاضی دان و دانشمند بشوند. تنها چیزی که براشون مهم نیست احترام به دنیای کودکی این بچه های بخت برگشته است.
موفق باشی و دلت بزرگ

منیژه شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

چی کشیدی نرگس جون...من اصلاْ تحمل همچین جلسه هایی رو ندارم.

محبوب شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

وای بیچاره تو ...
خیلی سخته تو این جور جلسات بودن ... آدم دلش میخواد زود فرار کنه ...
حالا من که بچه ندارم ولی ، تو اینجور جلسات بودم ... مثلا جلسات شوارای اداری ... یا جلسات فرهنگی کارکنان که هر کسی یه چیزی می گه و همه اش هم جفنگه و آخرش هم دعوا می شه اصولا

بابای آرتاخان شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ http://artakhan.blogfa.com

اصولا کدوم جمع ما ایرانی ها هست که توش توافق رای وجود داشته باشه . مشکل ما اینه که اختلاف فرهنگیمون با اختلاف اقتصادیمون همخونی نداره و بنابراین دقیقا افراد مختلفی از اقشار مختلف فرهنگی که همسانی اقتصادی دارن مجبورن در یک محیط همدیگه رو تحمل کنن . متوجه عرایضم شدید ؟
همین مدارس غیرانتفاعی نمونه شه ! افرادی با سطح مالی یکسان با سطوح فرهنگی غیر همسان با هم همکلاسن !

مامانگار شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ب.ظ

...منم مثل تو دوتا دختر دارم که البته حالا دانشجو شدن...اما اونقدر ازاین داستانهای مربوط به مدرسه شان دارم که اگه بنویسم ..کتاب قطوری میشه درحدجام جهانی !!
خوشحالم که تو هم ازدخترت یه دستگاه بیست ساز نمی خوای وباهاش همراهی میکنی...
..مسلما هرچه حساسیت کمتری نشون بدیم وبجای گفتن چرانداره..وبایدواینها...آگاهی بهشون بدیم باعشق ومحبت..ومیدان بدیم بهشون برای انتخاب ..موثرتره..
..یگانه هم حق داره دلیلش رو نفهمه...متاسفانه بچه های ماازهمین جاهاست که دچار دوگانگی میشن...

افروز شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:51 ب.ظ http://apoji.persianblog.ir

به نظرم یه سری از این والدین به مشاوره بیشتر نیاز داشتن تا فرزندانشون.
نمی دونم نسل بعدی ما دیگه قراره چه بلاهایی سرشون بیاد

سمیرا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

مامان منم هیچوقت نمیومد مدرسه! یعنی خودم بهش میگفتم نیا وقتت تلف میشه! جالب بود که خودم از بچگی مخالف جلسات اینچنینی بودم

فرداد شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ http://ghabe7.blogsky.com

دور از جون شما نه معلما معلمی میکنن ...و نه پدر و مادر ها پدر و مادری میکنن...ونه بچه ها بچه گی میکنن..
خدا فقط باید مستقیما وارد عمل بشه...

سپیده شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ

حالاخوبه آدم مسئولیت برگزاری این جلسات به عهدش نباشه ...........که ملت تاعمردارن دعاشون نکنن!

گیس گلابتون شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:02 ب.ظ http://kaskiat.blogsky.com/

معلوم شد چرا مامان من همه جلسه هارو میپیچوند یا بابام رو میفرستاد :))

آناهیتا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سهبا جان به دختر نازنین گیر حجاب اجباری نده لطفا.حتی حرف زدن معمولیش هم عذاب آوره.یه کم گیر میدنو خسته میشن.
حال همه چیزمون درسته مونده حجابمون!!!!!!
من به این جلسه ها رفتم با اینکه به عنوان خاله بودم ولی بازم کلی حرص خوردم.خیلی بی خردن.

ناهید شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ http://nahid-sunset.blogsky.com

دختر من اول دبیرستان است و می دونم چی کشیدی . یادمه در جلسات دوران ابتدایی مادرا به فکر رشته تحصیلی دانشگاه بودن . حالا که این واله هم شده قوز بالا قوز . در دوره راهنمایی فقط یه بار به جلسه رفتم اونم قبل تموم شدنش فرار کردم ....

شاد باشی

شقایق یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:31 ق.ظ

سلام سهبای نازنین
ممنونم ..خوبیم شکر خدا..
معلومه دل پری از این جلسه ها داری ولی چاره چیه
در هر شرایطی باید حضور داشته باشیم و از اینکه بچه ها در چطور محیطی و با چه طرز فکرهایی روبرو هستن آگاه بشیم
هر چند که برامون خوشایند نباشه ..به قول خودت باید فقط صبور بود ...

عاطفه یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:35 ق.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

صبور بودن تواین جمع ها سخته..خییییییییییلی..
در ضمن سلام و حال و لحوال شوما؟

محسن یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ق.ظ http://mohsenbaratpour.blogfa.com

سلام
ممنونم که بهم سر زدی. حسابی دلم تنگ شده بود واسه حضور دوستام.
خدا کنه کسی گرفتار بچه نشه که به نظر من همش گرفتاریه. جدیدا میگن که هیچ بچه کافی است. اصلا بچه نداشتن هنری است و افتخاری.
چی میشه کرد زندگی همینه دیگه. تاهل و بچه دار شدن هم جزیی از همین زندگیه.
موفق باشی.
فعلا.

یلدا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.yalda-v.blogfa.com

واقعا؛سخت بوده ،بیچاره سهبا چه حالی داشته و چه تحملی .

میکائیل یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

یادمه پارسال چجوری در رفتی ازونجا ..... تا 2 ساعتم فحش میدادی و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتی که چرا رفتی ....


ضمنا دارم من .... باشه به وقتش .....

نسکافه یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام خواندیم و یاد اون جلسات دوران مدرسه ی خود افتادیم که فقط پول می خواستند
راستی من آپم با خاطره ای با چاشنی طنز

مامانگار یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ

...سهبای عزیزم ..ممنون از کامنتی که برای نگارگذاشتی...نگار روحیات خاصی داره و حساسه...بااینکه دربرخی عقایدباهم اختلاف نظرداریم...اما به افکارهم احترام میذاریم..ومعمولا هرشب یه ساعتی بحث آزادداریم..بنظرم جوونارو واقعا باید درک شون کنیم...اما انتظار نداشته باشیم که اونا هم دراین حد مارو بفهمن..چون تجربه کمی دارن...

سیروس یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://www.khozaebal.persianblog.ir

شکر خدا مادر و ژدر ما همیشه سر کار بودن و خیال ما از بودنشون دز این جلسات راحت بود
عرض ارادت سهبا بانو
شمرنده این روزا کمتر می وبیم(فعل وبگردی)

پرند دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ب.ظ http://ghalamesabz1.wordpress.com/

راهنمایی که بودم مدرسه‌مون چادری بود!
اون موقع باب بود که بچه‌ها چادرو می‌گرفتن دستشون تا دم مدرسه و سر کوچه می‌کردن سرشون... برگشت هم همین‌طور...
از مدرسه که میومدن بیرون و کوچه‌ی مدرسه رو رد می‌کردن درمیاوردن
با این که اصلاً خانواده‌ی مذهبیی نبودیم ولی مامانم همیشه تو گوشم می‌خوند که این کارو نکنم، چون دید بدی داره و زشته و مردم حرف درمیارن و...
ولی خیلی دلم می‌خواست اون چادر لعنتی که نمی‌تونستم جمعش کنم رو درآرم و از دستش خلاص شم!
آخر یه بار درش آوردم و گرفتم دستم ولی اون روز مامانم پشت پنجره بود و دید منو!
یادمه چه بلوایی به پا کرد که دیگه تا پایان دوره‌ی راهنمایی اون چادر لعنتی رو تحملش کردم!
به یگانه‌ی گلت بخاطر حجاب گیر نده سهبا جان
بذار راحت باشه
همین‌قدر که مجبوره تحملش کنه کافیه... نذار براش آزاردهنده هم بشه...
مدرسه هم بخاطر ۴تا تار مو هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه

مهتاب سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.tabemaah.wordpress.com

وای که آدم پای بچه ش جایی گیر باشه و بخاطر اون مجبور باشه دم نزنه و تحمل کنه ...

مهتاب سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:04 ب.ظ http://www.tabemaah.wordpress.com

من یه خواهر کوچیکتر دارم نرگس جان که پیش دانشگاهیه
قانون چادر اجباری نه تنها برای بچه ها هست , که بصورت کاملا خنده دار و حیرت آوری برای مادر هاشون هم لازم الاجراست !!!
فکر کن !
خیلی مضحکه برای من که واسه مادر ها هم تکلیف مشخص کنن !
خیلی زشته !
گاهی پیش میاد من به جای مامانم میرم مدرسه و پیگیر کارهای خواهرم می شم !
و هیچ جوری , هیچ جوری زیر بار این بی حرمتی به شعور آدم ها نمی رم !
و نمی دونیییی ...
قیافه ی کادر مدرسه وقتی من از در می رم تو دیدنیه !
بمی بینن بعد از سالها یه جنگجوی دیوونه ای پیدا شده که با پر رویی قانونشون رو نقض کرده و لبخند ژکوند هم تحویل می ده !
تازه من با مقنعه می رم ! کاملا کلوزآپ و بسته !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد