سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

یک دوست


دو شب پیش در دفتر خاطراتم به دنبال رد پایی از یک خاطره می گشتم تا بتوانم برایتان بازگو کنم ، که پیدایش نکردم . اصولا من آدم نوشتن نبوده ونیستم و به همین دلیل خاطرات نوشتاری درست و درمانی ندارم . اما فروردین 76 با شروع زندگی مشترک و همزمان با گذراندن آخرین ترم دانشگاه ، قسمتی از خاطراتم را نوشته ام که تا تولد یگانه ادامه یافته است . مرور خاطرات 14 سال پیش برایم جالب بود ، بخصوص که قسمتهایی از آن را فراموش کرده بودم . در قسمتی از آن دفتر به خداحافظی از نزدیکترین دوست دوران دانشجویی ام اشاره  کرده ام . هنوز به خاطر دارم آن روز گرم تابستانی را که در نیمکت حیاط دانشکده نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم . هدیه خداحافظی دوستم را به یاد دارم که کاستی از آلبوم فراق صدیق تعریف بود و آن نوشته قشنگ و پراحساس رویش را . اصولا من در طول زندگی   دوستان زیادی داشته ام . اما آنچه برخی از آنها را از دیگران متمایز کرده است ، میزان تاثیرگذاری آنها بر برهه ای از زندگی ام بوده . با این حساب این دوست عزیز، یکی از بهترین و موثرترین دوستان زندگی من است که در تمامی دوران دانشگاه و حتی سالهای بعد در همان رده بهترین ها قرار دارد . دختری که آشنایی با او و خانواده محترم و بخصوص مادر گرانقدرش برای من غنیمت بزرگی بود . دوستی ای که با یک تصادف شیرین شروع شد و در طول زمان روز به روز محکمتر شد ، آنقدر که حتی پس از پایان دانشگاه نیز به همان شکل ادامه یافت . هر سال چه در ساگرد تولد ، چه آغاز سال نو ، هدیه های ما پابرجا بود . تا چند سال هر ماه دو بار ارتباط تلفنی برقرار بود و هنوز آنقدر نزدیک بودیم که از جریانات زندگی همدیگر اطلاع داشته باشیم . آنقدر که تا سالها برای عید دیدنی او ومادرش به تهران بروم . آنقدر که برای تولد دخترم با خانواده اش به خانه ام بیاید . آنقدر که هر بار برای ماموریت کاری به تهران می رفتم ، علیرغم وجود فاصله های مکانی تهران و فرصت محدود من ، سر زدن به او جزء کارهای همیشگی من بود . آنقدر نزدیک بودیم که سه سال پیش در جریان ماموریت یک هفته ای من به تهران ، به اصرار او و مادرش ، دو شب را در منزل آنها به سر ببرم . اوایل تابستان گذشته بود که برای مراسم ازدواجش به تهران رفتیم و آن شب خاطره آمیز زیبا برای همیشه در ذهنم ثبت شد . مرداد امسال تولد دختر کوچکش را به شادی نشستم و منتظر فرصتی بودم که برای دیدنشان به خانه اش بروم . هر چند همسرم معتقد است برای هر دیدنی ، بازدیدی واجب است ، اما من همیشه اعتقاد داشته ام که بعضی چیزها آنقدرارزش دارند که حساب و کتاب ها را به خاطرش به میان نکشانی !

یازدهم آبان ماه تولد دوستم است و من این بار هم مانند سالیان گذشته با او تماس گرفتم تا تولدش را تبریک بگویم . اما تمامی تلاشهای من برای ارتباط با تلفن همراه و خانه اش به شکست انجامید و وقتی دیروز برای چندمین بار تماس با او و مادرش نتیجه ای نداد ، به منزل برادرش زنگ زدم و آنجا بود که واقعیتی بر سرم آوار شد . از آخرین باری که با این دوست عزیز صحبت کرده ام کمتر از دو ماه می گذرد . اما الان یک ماه است که به قصد اقامت به یک کشور اروپایی از اینجا رفته اند . چه احساسی به شما دست می دهد وقتی همسر برادر نزدیکترین دوستتان با تعجب سئوال کند مگر خبر ندارید که ایشان دیگر اینجا نیستند ؟ نمی توانم احساسم را بیان کنم . اما گاهی گذر زمان چقدر سخت می شود . دیروز صبح از آن روزهایی بود که باز هم واقعیت با تمامی تلخی اش بر دلم نشست و حجم عظیمی از ناگواری را بر روح و جانم نشاند . چه برسر ما و دلهایمان آمده ؟ این فاصله ها از کجا شروع شده اند و تا به کجا امتداد خواهند یافت ؟ محبت هایی این چنین ، چگونه به چنین انجامی می رسند ؟ کاش هرگز این سئوالات برایم پیش نمی آمد ! کاش ....

نظرات 25 + ارسال نظر
mahbube چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 ق.ظ http://www.irandancer.ir

سلام بزرگترین مجموعه آموزش ایروبیک ،بدن سازی و رشته های ورزشی مخصوص بانوان و آقایان با تخفیف ویژه برای صاحبان وبلاگ فقط در ایران دنسر ،حتما ببینید!

بانو چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ق.ظ http://banu.blogsky.com/

حس و حالت رو می فهمم.خیلی سخته.خیلی تلخه
ولی شاید مشکلی داشته و نتونسنه بهت خبر بده
شایدم خداحافظی براش سخت بوده
شایدم
شایدم اینا همش توجیه الکی باشه...

بزرگ چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ق.ظ http://navan1.blogfa.com/

اینکه بهت نگفته رو میشه از همین اان محکوم کرد ولی کاش ارتباط تلفنی داشتی و علت رو از خودش میشنیدی . شاید قانع کننده باشه

sunflower چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ق.ظ http://sunflower10238.persianblog.ir

ولی امکان داره تو تا چند ماه دیگم ازش خبر نمیگرفتی ...
اصل ماجرا اینکه تا میدونیم کسی که دوستش داریم داره تو همین هوایی که ما نفس میکشیم نفس میکشه .... برامون کافیه ....
ولی ......
در کل دلهامون هم بی رحم شدن ....
دیگه کسی دلش تنگه دیگری نمیشه .... اگرم بشه میگیم وای چقدر سرم شلوغه .....
چاره چیه ؟؟؟؟

منیژه چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ق.ظ http://nasimayeman.persianblog.ir

حس ات رو کاملاً میفهمم و درک می کنم...خیلی تلخه...خیلی سخته...هیچ توجیهی هم قابل قبول نیست...

بزرگ چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://navan1.blogfa.com/

منیژه نگو هیچ دلیلی رو قبول نکنه شاید واسه کارش توضیح داشته باشه!

بابای آرتاخان چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ http://artakhan.blogfa.com

واقعا آدم تا مدتها باورش نمی شه . پسر دایی من هم به همین شیوه از ایران رفت و اصولا هیچ کس نفهمید . حساب کن پسر دایی هم سن و همبازیت یدفعه برای همیشه از ایران می ره و تو نمی دونی .
من که به شخصه تا یکی دوسال فکر می کردم زندان باشه !!

سبک سر چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ق.ظ http://www.peerdokhtar.blogfa.com

واقعا متاسفم سهبا جان. آدم رنجیده خاطر می شه از این نوع رفتارها...
اما چه می شه کرد. در راهی که می رویم چیزها می بینیم. باید پوست کلفت شد و مرحله به مرحله از مسیر قد کشید.

یلدا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ق.ظ http://www.yalda-v.blogfa.com

تو دوستی که اینقدر گرمه پس صد در صد دلیلی وجود داشته که بی خبر رفته و شاید اون شخص هم توی دل خودش ناراحت این موضوع باشه سهبا جون خودتو ناراحت نکن خانمی و فکر بد هم نکن

آلن چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ

چی بگم.
شاید بهتر باشه که از کسی انتظار نداشته باشیم. اینطوری راحت تریم.

مکث چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

وای نرگس.....خیلی تلخ بود...باور کن خیلی غصه دار شدم....به خصوص که تو خیلی معصومانه نوشتی درباره ش.....غصه بارون تهران کم بود !!!!

مامانگار چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ

...سهباجان..نه ناراحت شو ..ونه توقعی داشته باش..فقط منتظر شو تا خودش باهات تماس بگیره و علتش رو بگه..
..ماآدمها تغییر روحیات مون به فاصله یه اتفاق خیلی ساده..مثل یه خبر یایه حرف وحدیث..ویایه بالاپایین رفتن هورمون تو خونمون..ویا حتی یه تغییر فصله !...باورت میشه..

panteaa چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ http://yehamsardaram.blogsky.com

دوست خوبم خارج رفتن به قدری ذهن آدم رو درگیر می کنه که شاید حتی فرد ، اسم خودش رو هم یادش بره !!!
مبنا رو بر این بذار که با عجله مجبور بوده بره
آرزو کن همیشه شاد باشه

رویا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ب.ظ

هیچ قضاوتی نکن حتی ناراحت هم نشو تا از زبون خودش واقعیت رو بشنوی. بعدش هم که یه روزی برات واقعیت رو گفت زیاد سخت نگیر. حتی اگه به وضوح فهمیدی دلیلش قانع کنند ه نیست. اینطوری زندگی برای خود ادم راحت تر پیش می ره. دیگه تا کی بشینیم غصه ی رفتار بقیه با خودمون رو بخوریم؟ من که زدم تو این خطی که گفتم...

امینی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ

برای من هم این مسئله پیش آمده . من هم تا مدت ها غمگین بودم . شاید 4 سال هم با آن دوست ارتباط نداشتم . بعدها دوستی ادامه یافت و متوجه شدم دلایل او به اندازه کافی برای نگتفن محکم بوده . به فرمایش یکی از بزرگان : نگه داشتن دوست مهم تر و ارزشمند تر از یافتن آن است . اکنون فرزند آن دوست من بزرگ شده و من متأسفم که چرا آن چند سال فاصله ایجاد شد . از نیمه های مطلبتان دلم به تاپ تاپ کردن افتاد . باز خدا رو شکر که مسافرت است . شاد باشید بانو . دوستان خوب همیشه ی خدا خوب هستند .

محبوب چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ب.ظ http://mahboob.persianblog.ir/

می فهمم چی میگی سهبای عزیزم !
چقدر بی ریا نوشتی و مظلومانه .. بمیرم واسه دل مهربونت ... خیلی بده سهبا .. خیلی حس بدیه ...

فرداد پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ق.ظ http://ghabe7.blogsky.com

این فاصله ها....
ولی....دوستی های امروزی هم امروزی شدن...خواهر برادری ها هم به روز شدن...اصلا همه چیز امروزی شده...

حمید پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ http://samandis.blogfa.com

سلام خوبی سهبا خانم؟
چه خبر؟ نیستید؟!!!

رضا شبگرد پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:53 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

من هم معتقدم شاید برای کارش دلیلی داشته باشه

شقایق پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام دوست گلم
نمی دونم چی بگم ..
حس بدی هستش ..اما تو دل مهربونت رو ناراحت نکن
مهم اینه که تا از دستت می اومده خوبی کردی و حق دوستی رو به جا آوردی ..شاید دوستت هم یه روزی اینو از دلت درآره و
پیوند دوستی تون محکم تر بشه ...در هر صورت مهم خودتی که تو عالم دوستی چیزی کم نذاشتی

پرند پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://ghalamesabz1.wordpress.com/

به نظرم جای شکرش باقیه که دوستت سلامته و اتفاق بدی براش نیفتاده سهبا جان
اگرچه می‌دونم حس تلخیه که اذیت می‌کنه آدمو ولی فکر می‌کنم نباید یکسویه به قاضی رفت
قطعاً اون هم دلیلی برای این کار داشته
به نظرم بهترین راه اینه که شماره‌ی جدیدش رو از برادرش بگیری و علت رو از خودش جویا بشی
و بعد اگر قانع‌کننده نبود تا همیشه وقت هست برای دلگیر بودن
اگرچه من معتقدم احساس و محبت ما نسبت به یک نفر هیچ حقی رو نسبت به اون فرد برای ما ایجاد نمی‌کنه ولی این دلگیری‌ها طبیعت انسانه و نمیشه مانعش شد ولی میشه تعدیلش کرد

کیمیاگر جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ق.ظ

دوست آن است که خود بگوید
نه آنکه زن داداش بگوید
شوخی کردم
به نظر من دوستی واقعی یعنی ندیدن و نشنیدن و فاسله ها ذره ای از احساستو کم نکنه

حسام جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ http://WWW.NOTEFALSE.BLOGFA.COM

رفاقت هرچی بیشتر ازش میگذره قیمتی تر میشه..
رفاقت یعنی ته بودن...

ناهید جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:30 ب.ظ http://nahid-sunset.blogsky.com

سلام سهبا جان
می دونی من هم یه دوست در دوران دانشجویی داشتم که خیلی صمیمی بودیم . و اتفاقا هم نام با خودم هم هست . او هم ازدواج کرد و از اینجا رفت . بی خبر رفت و وقتی مادرش پشت تلفن بهم گفت مگه نمی دونین ناهید رفته آمستردام نمی دونی چه حالی شدم . رفته بی خبر ! بی خداحافظی ! باور نمی کردم . ... اما بعد از مدتی خودش تماس گرفت و حتی ایران میاد و می بینمش و چند بار در سال بهم زنگ می زنه .
ناراحت نباش سهبا جان حتما خودش تماس می گیره . حتما ...

سمیرا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

هیچ دلیلی بی وفایی رو توجیح نمیکنه و چقدر تلخه این رفتارها....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد