سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

نامه ای به یگانه


سلام دخترم . یگانه عزیزم . گل مریم زندگیم . می خواهم امروز به بهانه تولدت برایت نامه ای بنویسم . یک نامه که اگر از گذر زمان به سلامتی عبور کرد و توانستی در آینده بخوانیش ، کمی از حرفهای نشنیده مرا از آن بخوانی .  این روزها که به سرعت می گذرند و تو را به سرعت از دنیای کودکی جدا می کنند ، وقتی به تو میوه زندگیم نگاه می کنم ، دنبال شباهتها و تفاوتهای دنیاهایمان می گردم . دنبال آن حلقه هایی که من و تو را به هم وصل می کند . پی رشته های محکمی که از هر چه فاصله است قویترند و نمی گذارند که من و تو از هم دور بشویم . باورم نمی شود ، اما تو دوازده سال است که جلوی چشمان ناباور من رشد می کنی و راه بالندگی را می پیمایی  . دوازده سال برای تو کم است عزیزکم ، اما برای من یک عمر است ، عمری که بهترین دوره زندگی مرا در خودش گم کرده است . می خواهم کمی به آن روزها برگردم و از خودم برایت بگویم .

سیزده سال پیش ، درست زمانی که تازه دانشگاه را تمام کرده بودم ، وقتی دنبال کارهای استخدامیم بودم ، وقتی غم غربت و دوری از خانواده اذیتم می کرد ، به تنها چیزی که فکر نمی کردم مادر شدن بود . برای منی که خود هنوز از دنیای بچگانه ام آنچنان دور نشده بودم ، مادر شدن زود بود . زود آمدن تو در اختیار من نبود دخترم و من همیشه از این بابت شاکی بودم ولی حالا که فکر می کنم می بینم شاید تو باید می آمدی تا رشته های زندگی نوپای من محکمتر می شد ، شاید لازم بود آمدنت ، تا من یاد بگیرم تحمل کردن را ، گذشت را ، صبوری را و درک زندگی را ! دورانی که منتظر تو بودم دوران سختی برایم بود . تنهایی آزارم می داد . غم دوری از خانواده از یک طرف و غریب بودن محیط کار و زندگی از طرف دیگر .  تا با محیط آشنا بشوم ، بسیار سختی کشیدم . تو خیلی زود به زندگی من آمدی ، وقتی که هنوز مشکلات مادی زیادی داشتیم ، وقتی که من و پدرت هنوز در یک سری زمینه ها به تفاهم و تعادل منطقی نرسیده بودیم ، وقتی که من هنوز آمادگی حقیقی برای پذیرفتن مسئولیت مادر شدن نداشتم .... آمدی اما چه سخت ...! اما با همه سختی هایی که برای ما سه نفر با هم شروع شده بود ، آمدنت چه رنگ قشنگی به زندگی ما داده بود . چقدر انگیزه پیدا کردم برای زندگی ، برای جنگیدن ، برای بدست آوردن ! به خاطر تو هر روز یک ساعت زودتر از اداره مرخصی می گرفتم تا بتوانم دو ساعت زودتر به تو برسم . هر روز در سرما و گرما مجبور بودم کیف به دوش و ساک لباسهای تو در دست و تو را در بغل ، کلی دردسرتحمل کنم  تا تو را از مهد به خانه برسانم و تو حالا چه راحت می گویی :" مامان چرا آژانس نمی گرفتی ؟"  آری دخترم ، من و پدرت خیلی سختی کشیدیم تا این زندگی نسبتا" راحت را برای تو و خواهرت فراهم کنیم ، چرا که هیچ چیزی در این دنیا به آسانی به دست نمی آید .

با همه خستگی ای که از کار اداره و خانه داشتم ، همیشه سعی می کردم با تو صحبت کنم ، برایت شعر بخوانم و قصه تعریف کنم . آنقدر برایت کتاب خریدم و خواندم که حالا برای خودت یک پا کتابخوان حرفه ای شده ای . این روزها که تلاشت را برای حفظ کردن اشعار سهراب می بینم به یاد روزهایی می افتم که برایت پریای شاملو را می خواندم یا آرش کمانگیر را و یا اشعار مشیری را و تو با چه علاقه ای گوش می کردی . وقتی می بینم همه عشقت خواندن کتاب است و سرگرمی بزرگت نوشتن سخنان و اشعار بزرگان سخن و حکمت در دفترچه خاطراتت ، در وجود تو دنبال رد پای یک نرگس کوچک می گردم ، وجود دختری که این روزها گاهی مرا متهم می کند به اینکه مادر خوبی برایش نیستم ! پابه پای تو به کلاس موسیقی آمدم تا شاید علاقه ات را به دنیای زیبای شعر و آهنگ کشف کنی ، چند سال تمام برای نقاشی ات ، خط ات ، ورزش و زبان ات وقت گذاشتم تا بتوانی خط علاقه زندگیت را بیابی ، تمام تلاشم را به کار بردم تا تو را از دنیای آرام و خجالتی بودنت در بیاورم و حالا آرام آرام این تلاشها به ثمر می نشیند ، هر چند تو تمام اینها را به یاد نیاوری و هر چند ....!

بچه که بودی ، خیلی گریه می کردی و گاهی این گریه ات اینقدر شدید می شد که به حالت ریسه می افتادی . توی یکی از همین دفعات بود که طعم تلخ از دست دادنت را با تمام وجود چشیدم ! وقتی که برای لحظاتی طولانی نفست بالا نمی آمد و چهره ات سیاه شد و من و پدرت هر کاری که می کردیم نتیجه نمی داد ... صدای گریه تو که بلند شد ، گریه من شروع شد . می لرزیدم و با تمام وجود و عاجزانه از خداوند می خواستم که مرا با اینگونه از دست دادنها امتحان نکند ! عزیزدلم ، در طول زندگیم بسیار از وابستگیها ضربه خورده ام و به همین دلیل مصرانه می خواستم تو را مستقل بار بیاورم تا تو مثل ما در برابر هجوم تنهایی ها و بی مهری های آینده ، شکننده نباشی . که بیاموزی روی پای خودت بایستی و بتوانی خود تو بهترین تصمیم را برای زندگیت بگیری . سر این که خودم را درگیر کارهای درسی تو نمی کنم ، همین است اما می خواهم باور کنی که همیشه با توام و تمام حواسم به تو ست .

دخترم ، مهر پدر به دختر به جای خود ، هیچ جایگزینی نمی تواند نیاز یک مادر و دختر به همدیگر را مرتفع نماید . یادت باشد که هرگاه به یک تکیه گاه محکم و مطمئن نیاز پیدا کردی پدرت همیشه با تست و هر زمان که دلت یک همراز ، هم درد و یا هم صحبت خواست ، من همیشه با تو خواهم بود . عزیزکم ، روزگار قشنگی را می گذرانی . قدر تک تک این لحظات زندگیت ، قدر حضور پدر و مادر و خواهر کوچکت را بدان و از هر ثانیه از عمرت بهترین استفاده را ببر .

یگانه ام ، دختر گلم ، تولدت مبارک . آرزویم سلامتی ، شادی و موفقیت روزافزون تو دختر باهوش و قشنگم است.

پی نوشت : عکسهای فوق مربوط به تولد ۵ سالگی یگانه است .


نظرات 35 + ارسال نظر
سیروس پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ق.ظ http://www.justtired.blogfa.com

خدا براتون حفضشون کنه
بچه ها(حداقل خودم رو می گم)قدر نشناسن متاسفانه
ایشالاه یگانه خانومتون قدر زحمات مادر و پدرش رو خواهد دونست

سیروس پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ق.ظ http://www.justtired.blogfa.com

وای سهبا بانو
یاد مامانم اقتادم،دلم براش لک زده
کوچبک که بودم،از مهد کودک میومد دنبالم و دستم رو می گرفت می رفتیم خونه باهم
:((

باربی پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ http://everbloominglove.blogfa.com

خیلی عالی بود سهبا جان. واقعا زیبا بود. اشکم درومد. واقعا مادر شدن و مادر بودن حسیه که هیچکسی غیر از خود اون مادر نمیتونه درک کنه. حسیه که میتونم به جرئت بگم مردها ازش محروم موندن. با همه ترسهایی که داره قشنگترین حس دنیاست. مخصوصا اون 9 ماه. من که تجربه نکردم اما تصورشم برام قشنگه. امیدوارم خدا به هر 4تاتون کمک کنه بهترین و آسوده ترین زندگی رو داشته باشین. خدا برای هم نگهتون داره.

بزرگ پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ق.ظ

سهبای عزیز نامه قشنگ و زیبای تو را به یگانه دلیل تحملت در روزهای اول زندگیت رو خوندم میدونستم که تو دلی به وسعت دریا داری. میدونستم عمق وجودیت را کمتر نشون میدی.همه ناگفته هاتو میدونستم . از اینکه گذاشتی بخشی از این حرفهای درونتو بعدها بخونن خوشحالم فکر کنم اگه ادامه بدی به جاهای خوب و بهتری برسی.انگشتانت طلا.بزرگ کوچک

کیامهر پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ http://javgiriat.persianblog.ir

مبارک باشه
ایشالا بی غصه زندگی کنه

بزرگ پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

در اولین کتابی که واسه اولین جشن تولد دخترم گرفتم اینگونه نوشتم
دخترم /تو اینک از زندگی/یک بهار / یک تابستان / یک پاییز / و یک زمستان را دیده ای/ از این به بعد همه چیز تکرار میشود / تکرار . پدرت بزرگ کوچک

گیس گلابتون پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ http://kaskiat.blogsky.com

تولد دخترخاله جون نازم مبارک:*
ایشالا که همیشه شاد و سالم و خوشبخت زندگی کنه
ایشالا ۱۱۳ سالگیش رو جشن بگیرین
الهیییییییی.........بمیرم واسه این مامانا:*

صدف پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ http://www.istgah.asantabligh.com

سلام خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری !یه سری هم به ما بزن ...هرچی دلت می خواد تو سایت من هست ممنون ازلطفتون راستی یه موقع واسه تبادل لینک اونم با (جایزه ویژه)اگه موافق بودی به این آدرس مراجعه کن گلم http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpl

یلدا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

سهبا جان تولد دختر خوشگلتو بهت تبریک می گم فکر می کنم امروز خیلی احساس خوبی داشته باشی چون منم یه مادرم و احساستو درک می کنم امید وارم همیشه برات زنده باشه .

عاطفه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

میخوام یه کامنت بیرحمانه بذارم.. اما قبلش بگم تولد یگانه ی عزیز مبارک باشه.. امیدوارم همیشه یگانه باشه..
این روزها به این فکر میکنم بچه دار شدن عجب کار بیرحمانه ایه.. چقدر مادرهای ما زحمت کشیدن.. چقدر از خودشان گذشتن.. از علایقشان.. از تفریحات.. از وجودشان..
برای نشان دادن خط زندگی به یگانه ات چقدر زحمت کشیدی و این درست ترین کار ممکن بود.. و الان از دیدن دسترنج تلاشت چقدر لذت میبری.. اما بانو میخواهم بگویم نباید توقع داشته باشی که او قدر این چیزها را بداند.. میدانی چرا؟؟ چون لطف بزرگ تو در نظرش وظیف ی توست.. من هم اینجور فکر میکنم.. تو به عنوان یک مادر در عصری که رو به پیشرفته خیلی کارها را باید برای یگانه ات انجام میدادی و انجام دهی..

عاطفه عزیز من به شخصه تنها توقعم از فرزندانم برای خودم , احترام است و بس . اما توقع دارم قدردان نعمتهایی که دارد باشد و از زندگی اش بهترین استفاده را ببرد . دلم میخواد با توجه به جمیع شرایطی که دارد , بهترین مسیر زندگی را برای خود بیابد .

عاطفه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

از او توقع نداشته باش که تو را درک کند.. شما الان به یک رفاه نسبی به قول خودت رسیده اید.. و او طعم سختی و تلخی را نچشیده.. نمیگویم باید بچشد..
بانو در هر حال شاید او هم نمیخواسته به این دنیا بیاید مثل تو.. اما حالا که آمده باید همه جوره هوایش را داشته باشی.. اما کدام بچه برای والدینش ماندگار است.. مگر من الان پیش آن ها هستم؟ من چگونه میتوانم محبت های مادرم را جبران کنم؟
سعی کن مطابق زمانه با او حرف بزنی.. از خودت نرانی اش.. دوستش باش..

عاطفه پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ http://hayatedustan.blogfa.com/

وااااااااااای چقدر حرف زدم :) بوس برای دو تا دخمل گلت

مکث پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ب.ظ

تولدش مبارک سهبا...از طرف من بهش تبریک بگو..یادم نبود این روز رو...هرچند که خودش بهم گفته بود...

پدرخوانده تنها پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ

از طرف من هم تولدشو تبریک بگو واز طرف من نیز یه بوسه هدیه کن

هرچند که تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ اظهار نظری ندم

اما نتوانستم جلوی این نثر دقیق وهمچنین احساسات متبلور شده زیبا

وهمه حسنهایی که دراین قطعه بود خودداری کنم

واقعا این تبلور احساسات پاک رابااین قلم شیوا که دربیان احساستت خیلی تیز دویده رانتوانستم تحسین نکره بگذارم انشاالله نوید این نرگس کوچولو به تمامی ساکنین زمین مبارک باشه

سلام . ممنون که آمدی و ممنون که اینگونه شرمنده ام می کنید .
اما چرا تنها ؟ دلم گرفت !

مامانگار پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ب.ظ

...اشگمو نگه داشتم تا جلو همکارام مجبورنباشم توضیح بدم...چی رو آخه توضیح بدم...اینکه حرفای دوستم سهبا...حرف مشترک ما مادراست...اینکه دلم لرزید ازاین همه خاطرات آشنا...اینکه غم غریبی اومدسراغم...ازچی ؟!

مامانگار پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ

...عزیزم فقط اینو بهت بگم که...راه خیلی خیلی ییچیده وسختی درییش داری...هنوز انرژی زیادی بایدبذاری و روزها وشبهای زیادی رو درفکر دخترات به صبح برسونی...گاهی بااشگ وگاهی خنده...خدابهت قوت بده...سخته اما شیرین ولذتبخش...
تولدش مبارک..

سعید نفری پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ

بسیار زیبا بود

یلدا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ http://youngresearcher.blogfa.com/

با
مشتی
پر شترمرغ
به روزم
...
می نویسم تا نمک بپاشم
بر زخمی که عین عشق است و شین شاهد و قاف قلم
با
احترام به عزیز صبوری و مدارا
دکتر سیدمهدی موسوی

قافیه‌ها را ول کن.
به حاشیه نرو.
بپر وسط متن
منتظرت هستم
می‌آیی؟

http://youngresearcher.blogfa.com/

رویا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://NASIMESOBH.PERSIANBLOG.IR

وااااااااااااای چه زیبا و از ته دل نوشته بودی. بی تصنع و تظاهرهای رایج. راحت و آرام. سهبا خوشحالم از اینکه دوستی مثل تو پیدا کردم. از اینهمه صداقتت لذت می برم و وقتی آرامشی که تو چهره اته یادم میاد ، شک ندارم دختر کوچولوها همیشه بهت افتخار خواهند کرد.
تولدش مبارک. خیلی زیاد. از قول منم ببوسش و از اینکه اینطور مجدانه تلاش کرده ای که نفری که مسوول به ثمر رسیدنش هستی رو در بهترین حالت تحویل اجتماع بدی و مووفق شدی بهت تبریک می گم. از اینکه خودم هنوز انقدر ضعیفم که اندر خم یک کوچه و رشد دادن خودم هستم تا به یه حداقلی برسم و هنوز نمی تونم در خواب هم به اینکه بتونم مایه ی رشد دیگری بشم، خجالت کشیدم. سهبا! مایه ی مباهاتی دختر!

رویا پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ب.ظ http://NASIMESOBH.PERSIANBLOG.IR

ضمنن از قول من به آقای "بزرگ" بگو، حتمن دخترت بهتون افتخار خواهد کرد . کمتر پدری رو دیدم که در جشن تولد یکسالگی فرزندش بهش کتاب بدن. اونم با این عشق و حکیمانه.

بزرگ جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ

رویا ی عزیز من در تمام جشن تولد فرزندانم کتاب با امضاءخودم و یلدا به تاریخ همون روز به فرزندانمون هدیه میدیم البته ما هر سال به هر کدام یک کتاب مرجع هدیه میدیم تا وقتی 24 الی 25 ساله بشن حداقل 25 کتاب خوب داشته باشند کتاب اولش در روز تولدش قران نفیس بود الان دخترم کتابهای هشت کتاب -حافظ -خمسه نظامی و...داره انشاالله امسال پسرم اولین کتابشو اول پاییز هدیه میگیره.بزرگ کوچک

رویا جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ http://NASIMESOBH.PERSIANBLOG.IR

واقعن آقای بزرگ؟ چه جالب! چه فکر خوبی! خب از این تجربه های خوبتون یاد بقیه هم بدید. اخرش نفهمیدم وبلاگ زدید یا نه. اما به هرحال ما هر از گاهی رد شما رو این گوشه و اون گوشه می بینیم و استفاده می کنیم. حلال بفرمایید!

فاطمه جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ق.ظ

یه چیزی بگم! من حسودیم شد منم از این نامه ها از مامانم میخوام.حیف که...
میگم نرگس خانم چه هدیه ی خوبی -اره این نامه رو میگم- به یگانه ات دادی. مبارکش باشه. تولدشم مبارک خودش و مامانش هردو

کیمیاگر جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ

نرگس دلم تنگ شد برای تو برای مادرم برای همه مادر هایی که نفسشون به بچه هاشون بنده
وقتی نامه تو خوندم دلم لرزید احساستو با تمام وجود درک کردم فقط از خدا میخوام به تو و خانواده ات سلامتی بده و شادی در کنار هم بودن
دوستت دارم نرگس

بزرگ شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ http://navan1.blogfa.com

نرگس خانم به ما هم سر بزن

سمیرا شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

یگانه دختر خوشبخته که مامانی به این خوبی داره...اگه اینجا رو بخونه دلم میخواد بهش بگم باید به داشتن نرگس بانو افتخار کنه و مطمئنم وقتی بزرگتر بشه بهتر درک میکنه که به خاطرش چه کارهایی کردی و چه سختیهایی کشیدی...خودمنم وقتی بچه بودم همین حرفها رو میزدم و گاهی نمیدیدم که مامان و بابا برام چه میکنن اما حالا درکشون میکنم و دستشون رو میبوسم...
تولدت یگانه زندگیت رو صمیمانه تبریک میگم که روز قشنگ مادرشدنته...

کیامهر شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ http://javgiriat.persianblog.ir

شما همین که تشریف آوردین پا رو سر ما گذاشتین
نیاز به اظهار نظر نیست

بزرگ شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ http://navan1.blogfa.com/

انشاالله120 سال سایه پدر و مادر رو سرشون باشه.

داداش محمد شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ق.ظ

ببخشید که زودتر تبریک گفتم خاطره قشنگی بود دلم تنگ شده واسه اون روزی که به دنیا امد من اونجا بودم چه زود خدای من چه زود
یگانه جان روزت مبارک دایی محمد

حمید شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ http://samandis.blogfa.com

چه دختر خوشگله بانمکی
تولدش مبارک. کاش زودتر عکسشو می ذاشتید. من دختر کوچولو خیلی دوست دارم. ایشالا سال های سال سالم و سر حال در کنار پدر و مادر مهربونش زندگی کنه. ایشالا ۱۲۰ ساله شه. به روزم...

حمید شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ http://samandis.blogfa.com

سهبا جان وقتی یاد می گیریم همه چیز رو تکرار کنیم و همه مسائل رو بدون تفکر خودمون و بدون شک خودمون وارد مغزمون کنیم یعنی از اون فضای پاک کودکی و خالی خارج شدیم.
بعد از اون حتی جنایت هم می کنیم. دروغ هم میگیم
خدا بر دلها و گوشهای آنان مهر نهاده و بر چشم هایشان پرده ایی افکنده شده(بقره۷) وقتی از کودکی بیرون میایم آرام ارام پرده ی چشمانمان بزرگ و بزرگتر میشه. باید خیلی تفکر کرد سهبا جان

امینی دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ق.ظ

میدونم که بانوی بزرگوار تاخیر مرا می بخشند . خیلی معذرت میخواهم از کوتاهی . تولد یگانه زیبا ُ یاد آور زیباترین رویا بر خانواده با مهر و وفا مبارک باشد . سالیان دراز به سلامتی و شادی بزی ید و همیشه شاهد موفقیت و ژیرو زی رابه آغوش بکشد .

رویا چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ق.ظ

سلام سهباجوونم. خوبی توو دختر؟

مهتاب جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ http://www.tabemaah.wordpress.com

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خداوند هنوز از انسان نا امید نیست
____________
رابیند رانات تاگور

مهتاب جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ

چقدر ماهه ...
حتما مثل مادر نازنینش ...
خدا حفظش کنه براتون عزیزم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد