باران می آید . رعد و برق شدید آسمان و زمین را روشن کرده است . صدای هوهوی باد در میان درختان غوغایی به پاکرده است . چشمانم را می بندم و در زیر بارش شدید باران خودم را به دست نوازشگر باد و باران می سپارم تا قدری از غبار خستگی هایم کم شود . حس می کنم بخار از درون کاسه چشمانم و از لابه لای موهای آشفته در بادم بلند می شود . صدای اذان موذن زاده به گوش می رسد . آرامشی بر جانم مستولی می شود . بوی یاس های خانه پدری به مشام می رسد . به این می اندیشم که در دنیایی که هر جای آسمانش غبار دلتنگی و مرگ ریخته اند , در فضایی که تنهایی ها موج می زند حتی در دل جمعی که عزیزانت باشند , در جایی که حتی در زمان استراحت نیز خستگی ها دست از سرت بر نمی دارند , در روزها و شب هایی که خواب با چشمانت غریبه است و آرامش از تو گریزان , می شود با وزش باد وبارش باران و صدای اذان لختی آرام گرفت و دل سپرد به ندایی که از درون با تو به گفتگو می نشیند .
عادت کرده ام که هرگاه از سختی ها گله کنم , در وضعیتی به مراتب سخت تر قرار گیرم تا قدردان عافیت باشم و بدانم که نمی شود از زندگی بجز این توقع داشت . بر این باورم تنهایی وقتی با سرشت کسی آمیخته شد هرگز دست از سر سرنوشت او برنخواهد داشت , حتی اگر به ظاهر در جمعی باشی پر از دوستان یکدل و صمیمی . این روزها حس می کنم هرگز از بار خستگی و دلتنگی روزمرگی رها نخواهم شد .
به سفر آمدم تا کمی از این افکار نومیدوار خلاصی یابم اما ....
اما نمی دانم چرا در فضای شلوغ و پرهیاهوی حرم آن آرامشی را که دلم می خواست نیافتم !
نمی دانم چرا در جمع عزیزانی که بخاطر من گرد هم جمع شده بودند , طاقت گفتگو نداشتم !
نمی دانم چرا وسوسه خرید و گشت و گذار مرا به گشتن و بیرون آمدن نکشاند !
نمی دانم چرا همواره لذت گذران بهترین و زیباترین لحظات زندگیم باید آمیخته باشد با بیم و هراسهای بیهوده از افکار و توقعات دیگران , که چرا نمی توانم برای ساعتی خودم باشم جدا از همه وابستگیهای آزارنده همیشگی ! که کاش می آموختیم هر کسی در درون خود خلوتی دارد و دلبستگی ها و عقایدی که متعلق به اوست و باید به آن حرمت گذاشت .
باران می آید و در زیر باران سعی می کنم از شر هجوم اینهمه افکار مسموم و آزارنده رها شوم . می خواهم حاصل سفرم را در آن دو ساعتی قرار دهم که روبه روی شاعر عزیز شهرم - آقای محمد قهرمان - نشستم و برای لحظاتی فارغ از همه هیاهوی زندگی از سخنان او و دو دوست عزیز بهره بردم . در خانه ای که آرامش یافته بود از حضور استاد و سلیقه صاحب خانه در فضایی پر از سنت و هنر زیبای ایرانی . می خواهم برای همیشه صدای معلم عزیز دبیرستانم را به گوش جان بسپارم که پس از گذر سالهای طولانی هنوز محبت را از ورای کابلهای ارتباطی بر جانم می ریخت . می خواهم این دستاوردهای سفرم را قاب کنم و در جلوی چشمانم قرار دهم تا هرگاه روزمرگیها آزرده ام ساخت , یاد آوریش شادی به قلبم و لبخند بر لبانم بیاورد و به یادم بیاورد که زندگی هم با همه سختی ها و دلتنگی ها و بی مهری ها و آزردگی هایش , زیباست و می تواند زیباتر باشد اگر که عشق باشد و محبت و مهر ....
زندگی می تواند زیباتر باشد اگر بخواهیم و درزیر بارانی از مهر قرار بگیریم بی چتر و بی هراس از خیس شدن و بی نگرانی از هجوم بادهای سرزنش ! کاش بیاموزیم چگونه زیبا ببینیم و زیباتر بسازیم زندگی را !
سه شنبه 14 اردیبهشت 89
پی نوشت :
دلم نیامد این نوشته غروب روز سه شنبه را نیاورم تا نخوانید و سر از کلنجارهای من با خودم و خستگیها و روزمرگیها وشک و تردیدهای این روزهایم در نیاورید . اما باران که می آید , انگار با خود آرامشی برای من به ارمغان می آورد که هیچ چیز جایگزین آن نخواهد بود . از مهربانترین آرامش خواستم و او باران رحمت خود را در تمام طول این روزها برایمان فرستاد .
حالم خوب است اگر دوباره گرفتار نشوم .
سلام سهبا جااان...نمی دونم الان کحایی ؟ برگشتی یا در ولایتی ؟...نمی دونی چقدر متاسف شدم که نتونستم ببینمت......انشاالله دفعه بعد...اونو دیگه ازدست نمیدم...ایندفعه دلم میخواد منو هم ببری پیش استاد قهرمان..خیلی مشتاق دیدارشون شدم...
ازاین نوشته ات متعجب شدم...آخه میگفتی مشهدرو دوست داری و اینجااحساس ارامش وشادی داری...امامتاسف شدم که بهت اونجورکه باید وشاید خوش نگذشته...وواقعا که شادی و سرور حقیقی درونی ست...وربطی به مکان و شرلیط بیرونی نداره...برات آرزوی بهترین هارادارم...
باران و سفر و شاعر عزیز شهر ...
چرا نباس خوش بگذره پس ؟
عزیزم امیدوارم هرچه زودتر از دست روزمرگی ها خلاص بشی.. بعضی وقتها منم اینجوری میشم..
باران ... بی چتر ... بی هراس
همینه ...
تمام رازش همینه ...
چه عکس محشری ...
عطرش پیچیده تو تمام صفحه ت ...
همینکه رفتی و توی هوایی که دوست داری نفس کشیدی عالیه..حتی اگه فقط دوساعتش اونجور که میخوای بهت چسبیده باشه...خوبه می ارزه
عجب تصویر سازی کرده بودین سهبا بانو
نیمه شب
تک و تنها
برین حرم.اوجش اوم موقعه
ایشالاه خوب شین
تا ایمن دفعه که اومدین لبخندی ابدی روی لباتون باشه
منم عاشق بارونم. خوش به حالتون
به روزم
با اینکه غم بود توی نوشته ات ، اما خوشحالم که در نهایت حالت خوبه . . .
من هم که رفتم سفر حالم خیلی خوب شد و قابها رو جلوی چشمم می چینم و ازشون لذت میبرم ...
راستی اون شب خیلی خوشحالم کردی مهربون ِ من که زنگ زدی . خیلی خیلی حس ِ خوبی بود عزیزکم و سرشار شدم ...
سلام نرگس...ببخش دیروز من حسابی خواب بودم وقتی زنگ زده بودی...
چقدر این نوشته غم داشت...یاد فیلم لیلا افتادم...دیدی؟
با محبوب هم خیلی خوش گذشت..خیلی..چقدر جات خالی بود نرگس..
من که مشهد نرفتم ولی اینجوری که تو سفرنامه نوشتی من از مشهد زده که نه ولی خوب خنثی م کرد
خوش و سبز
چرا خانمی
چچرا؟
چقدر دلم گرفت سهبا
چرا خوش نگذشت؟
به به!رسیدن بخیر.چشم ما روشن.هنوز نخوندم پست رو این کامنت صرفا برای چاق سلامتی میباشد.این خانوم خوشگله همون کلوچه قبلیه؟دیگه داره وقت شوهر کردنش میشه که ماشااله.
چقدر خوشبختی که میتونی رو در رو با یکی از کسانی که انقدر شعراشو دوس داری صحبت کنی...میتونم حدس بزنم که چقدر حس خوبی داشتی...
خوبه که حالت بهتره...
همیشه از سه شنبه ها بدم میومد ! ولی از عدد 14 خوشم
اما حالا دیگه در بند عدد و تاریخ و روز و ساعت نیستم
برام بی اهمیت شدن
مرسی برای نظرت...خودمم خوشحالم:)
سلام....امروزت چطوره؟ حس کردم سرت شلوغه...منم که گرفتار...بهت زنگ می زنم حتما...
سلام سهبا جان رسیدن به خیر ببخشید دیر اومدم پیشت
دلم برای نوشته های صمیمی تو تنگ شده بود
سهباجان حال و هوای منم اکثرا همین جوریه احساس مس کنم داخل یه علامت سوال بزرگ افتادم و همه روز مریگیها شدن دیوارهای بلند اسارتم
من اینروزها جلوی هر جمله ای علامت سوال می بینم!
این روزها همه مون کلی علامت سئوال داریم شقایق عزیزم .
دیر هم که بیای اومدنت باعث خوشحالیمه شقایق عزیز . گل زیبای این روزهای زیبای بهار !