می روی! نمی مانی. نه می مانی نه توان ماندن می گذاری . وسوسه آسمان هم مفری نیست بر این دردها که دیگر خانگی شده اند. دردهای خانگی ، دردهای بومی غریب! می شود گاهی دلخوش کرد به آنچه نیست و امیدی بیافریند که باید باشد که نه، شاید بهتر است باشد و به سرعت به خودت بر می گردی که اصلاچه فرق می کند که باشد یا نباشد. مگر نبودنش چه کرده که بودنش! دوباره می سازیش مثل تکه های گم شده یک پازل ، اما چه هیجانی دارد وقتی بی نهایت بار چیدی ، خراب کردی ، چیدی ، خراب کردی و اصلاً نفهمیدی که دنبال چه چیزی بودی از این تکه های در هم که فقط هربار سرت را گرم کرده و دوباره رسیدی به همان نقطه محال همان تصویر دور از ذهن که حالا آنقدر تکرارش کرده ای که از خودت به خودت نزدیک تر شده. می دانی بودن در حضیض نبودن و نبودن در مغاک بودن تصویری از تو ساخته که دیگران که هیچ ، خودت را هم به ستوه آورده . یک لحظه فکر می کنی . باید انتخاب کنی میان بودن و شدن .عجیب که نیست از این دست انتخاب ها. اولین بار اگر بود به سرعت می گفتی بودن ، یا نه می گفتی دومی ، شدن. خیلی ساده تر از امروز . اما امروز چه .چقدر خودت می توانی تصمیم بگیری و اصلا چقدر فاصله ایجاد می کند بودنت با شدنت؟ بودت به وسوسه نبود را فریاد می زند و شدن به طعنه مقر دلفریب ماندن را به یادت می آورد. انتخاب هم از آن واژه هاست. از آن واژه هایی که فریبت می دهد که چقدر آزادی و استوار و عمیق تر که می شوی می بینی – دیدنی نبود ای کاش – که یک گزینه از هیچ هر معنایی می دهد جز ... دو باره بر می گردی عقب تر خیلی دور نرفته ای که نتوانی برگردی به همان تصویر گنگ پنهان میان ابرها به همان نقطه محال همان تصویر دور از ذهن. به همان که باید باشد و به آسمان. شاید به اندازه یکی روزن جا مانده باشد. یک فکر محال ! یک تصمیم بهتر . یک آن خودت می شوی خودت هم که نه همانی که باید باشی نه آنی که باید باشد. همین که قدم بر می داری تصویر ها نزدیک تر می شوند و شدن را کنار بودن می فهمی وخیلی که نه دو سه تایی گزینه بیشتر می شود و نگاه می کنی . آری : تو مانده ای . یک آینه و یک ساعت کوکی که روی ساعت ١٢ زنگ می زند.
همینها کافی است. می دانم که می دانی...
پیراهنی سیاه بیاور برای من یک نام اشتباه بیاور برای من گندم نصیب غفلت آدم نمی شود قدر زمین گناه بیاور برای من من زنده ام که چشم تو را زندگی کنم... یک چشم سر به راه بیاور برای من حوای من ! به آتش و شعر و شراب و شور از آسمان پناه بیاور برای من لیلای بیست و هشتم اردیبهشت را از منتهای ماه بیاور. برای من!
پی نوشت 1: احساس غریبی است همدردی دلهای دور از هم . گاهی انگار کسی از راهی بس دور ، دفتر دل تو را باز کرده و از روی آن خط به خط می خواند !
مهمتر نوشت : این نوشته مقدمه کتاب پیراهنی سیاه بیاور برای من است به قلم زیبای مزدک موسوی. برای دسترسی به این کتاب به اینجا مراجعه فرمایید . ممنون از این عزیز بزرگوار .
سلام قشنگ بود و دلچسب اما پی نوشت 1 خیلی حرفا داشت واسه گفتن خیلی قشنگتر بود و پر معنا تر. موضوع نیست برای نوشتن .سرگرم زندگی بودن هنر خوب دیدن رو از من گرفته. دیر به دیر آپ می کنم. دعا کنید از روزمرگی زندگی روزانه در بیام. فعلا.
قشنگ بود... شعر قشنگتر / سر فرصت باید بشینم کامل بخونم از لینک سبز و موفق ایضا
بزرگ
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ
گاهی کسی حرفی رو میزنه به دلت خیلی میچسبه انگار داره به جای تو حرف میزنه اون موقع ست دوست دای اون حرفها رو خودت میزدی . شعر آقا مزدک بسیار پخته و قشنگ بود. بزرگ کوچک
پدر خوانده گرامی چیزی نمانده است... شبیه پرنده ها نزدیک می شویم به خورشید ، ما چقدر...
برفراز بمونی :)
پدرخوانده
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ
از اینکه قبول نمودید که جواب اینجانب را بدهید کمال تشکر را می نمایم
وما هر جقدر بخواهیم می توانیم به خورشید نزدیک شویم تا آنجایی که جزیی از اوشویم
وبله چیزی نمانده به فجر رهایی به مدد منجی بزرگ
زری
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ
نرگس ! این اولین نوشته نزدیک به تو بود توی این وبلاگ.... اولین بار تو رو دیدم!!! شعرهای مزدک موسوی رو هم هنوز نخوندم... اه من چقدر بدم ! امروز می رم می خونم... واقعا این غزلش عالی بود..
زری
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ
یه ارتباط تازه.... همین... حس کردم نقاب رفته کنار از روی نرگس..
حرفت درسته سهبا جان مرسی در مورد کتاب هم اگه بتونی بیای نمایشگاه که خیلی خوبه از نزدیک هم باهم آشنا میشیم و یا برای تهیه ی کتاب می تونی به دوستات که میان نمایشگاه بسپری که برات تهیه کنن وگرنه بعد از نمایشگاه باید با ناشر صحبت کنیم ببینیم توی چه شهرستانهایی نمایندگی دارد و ... که خبر مفصلش را توی وبلاگم می گذارم بعد ذاز نمایشگاه البته...
این نی نی کوچولوی خوشگل که اون بالا نشسته عکس بچه گی های خودته سهبا؟ چه نازه دلم میخواد بخورمش کاش روسری سرش نبود خوردنی تر میشد
مامانگار
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 ساعت 01:29 ق.ظ
من مهندسی شیمی خوندم...وازقضا به شیمی بی علاقه ام..اما علاقه واقعی من رمزگشایی از راز آفرینش و خلقته...دلم میخواد اونقدر برم...برم...برم تا سراز کار این هستی خانم دربیارم...قربانت...
سلام
قشنگ بود و دلچسب اما پی نوشت 1 خیلی حرفا داشت واسه گفتن خیلی قشنگتر بود و پر معنا تر.
موضوع نیست برای نوشتن .سرگرم زندگی بودن هنر خوب دیدن رو از من گرفته. دیر به دیر آپ می کنم. دعا کنید از روزمرگی زندگی روزانه در بیام.
فعلا.
از لطف بیکرانتون سپاسگزارم سهبای عزیز
فقط میتونم سکوت کنم این همه لطف و بزرگواریو
همیشه همیشه برفراز بمونی
خیلی قشنگ بود. فقط پیراهن سیاه برام خیلی گنگ بود.
قشنگ بود...
شعر قشنگتر / سر فرصت باید بشینم کامل بخونم از لینک
سبز و موفق ایضا
گاهی کسی حرفی رو میزنه به دلت خیلی میچسبه انگار داره به جای تو حرف میزنه اون موقع ست دوست دای اون حرفها رو خودت میزدی . شعر آقا مزدک بسیار پخته و قشنگ بود. بزرگ کوچک
اره
پیونشتت حرف دل من بود
بعضی ادمها انگار فقط بلندند حرف دل تو را بنویسند
خوبی سهبا جان
قشنگ بود
همذات پنداری که میگن همینه ها
دلم نمیاد این زهرا دلش خیلی نازکه
سلام
اکه میشد با این آقا ارتباط برقرار کرد میشد بهش نوشت
که چرا اینقدر سیاه ؟
که چرا اینقدر غصه ؟
آخ که دل آدم می گیره از اینهمه سیاهی
مگه میشه پر پرواز رو از کبوتر عشق خدایی گرفت
چرا خودرو اسیر کنیم چرا حصار خیالی بچینیم ؟
چرا ناامید شیطانی شویم چرا شیطان بجای ما به سجده معبود آخرین بیافتد چرا وباز هم چرا های دیگر
مرسی سهبا جان:)
واقعا ممنون...امسال برام خیلی ویژه و عالی بود
راستی تولدم همین امروزه
یعنی ۱ اردی بهشت:)
بازم تولدت مبارک آرمین عزیز .
پدر خوانده گرامی
چیزی نمانده است... شبیه پرنده ها
نزدیک می شویم به خورشید ، ما چقدر...
برفراز بمونی
:)
از اینکه قبول نمودید که جواب اینجانب را بدهید کمال تشکر را می نمایم
وما هر جقدر بخواهیم می توانیم به خورشید نزدیک شویم تا آنجایی که جزیی از اوشویم
وبله چیزی نمانده به فجر رهایی به مدد منجی بزرگ
نرگس ! این اولین نوشته نزدیک به تو بود توی این وبلاگ.... اولین بار تو رو دیدم!!!
شعرهای مزدک موسوی رو هم هنوز نخوندم... اه من چقدر بدم ! امروز می رم می خونم... واقعا این غزلش عالی بود..
یه ارتباط تازه.... همین... حس کردم نقاب رفته کنار از روی نرگس..
قشنگ بود سهبا :))
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته!همین طوری سر صبحی خواستیم سلامی عرض کرده باشیم.
:((
برای پ.ن.1
دوست گرانقدر سلام
خواندمتان ولذت بردم
کامرواباشید
زیبا بود
خواندم ولذت بردم
شما را به خواندن سه رباعی دعوت می کنم
در پناه حق
؛من زنده ام که چشم تو را زندگی کنم
یک چشم سر به راه بیاور برای من؛
همیشه آرزوم بود بتونم یه شعر خوب بگم...یکی مثل این...
فوق العاده بود...مرسی که معرفی کردی...
سلااام...ممنون سهباجان که باعث آشنایی ما با انسانهایی مثل آقای موسوی و آثارشون میشی...به وب شون سرزدم و خوندمشون...بازم ازاین کارابکن...
سلاااااااااااام........به نظر باید قشنگ باشه.....منتها من فعلا باید بر این نفسم غلبه کنم و درس بخونم.......چه جوری آخه؟؟!!!!
شعرش آدم رو وسوسه میکنه:(
سلام...
بعضی وقتا احساس ها انقدر بهم نزدیک هستن که باعث تعجبمون میشه...اما اتفاق خوبیه...خیلی خوب بود شعرشون...
شعر هم به روی چشم.
اینم مشخصات فیلم:
http://www.imdb.com/title/tt1233381/
اری
وعشق صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
حرفت درسته سهبا جان
مرسی
در مورد کتاب هم
اگه بتونی بیای نمایشگاه که خیلی خوبه
از نزدیک هم باهم آشنا میشیم
و یا برای تهیه ی کتاب می تونی به دوستات که میان نمایشگاه بسپری که برات تهیه کنن
وگرنه بعد از نمایشگاه
باید با ناشر صحبت کنیم ببینیم
توی چه شهرستانهایی نمایندگی دارد و ...
که خبر مفصلش را توی وبلاگم می گذارم
بعد ذاز نمایشگاه البته...
خوبم. تو خوبی؟ می بینم که کلن خط شعر رو در پیش گرفتی
پس روزنامه و شعر برای روزنامه ی امشب چی شدددددددد
این نی نی کوچولوی خوشگل که اون بالا نشسته عکس بچه گی های خودته سهبا؟
چه نازه دلم میخواد بخورمش کاش روسری سرش نبود خوردنی تر میشد
من مهندسی شیمی خوندم...وازقضا به شیمی بی علاقه ام..اما علاقه واقعی من رمزگشایی از راز آفرینش و خلقته...دلم میخواد اونقدر برم...برم...برم تا سراز کار این هستی خانم دربیارم...قربانت...
تسلیم مطلق
بفرمان حضرت حق سبحان م الله آقا ابراهیم میرزایی
تنها راه نجات آدمیان است
چقدر این شعر عالی بود . کیف کردم ممنون که معرفی کردی .
ومتنی که نوشته بودی نرگس . نمیدونم چی بگم ؟ زبونم بند اومده و نفسم رو حبس کردم . باید دوباره بخونمش .