سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

یه شعر از استاد

از خاطر عزیزان ، گردون سترد ما را

هر کس به یاد ما بود ، ازیاد برد ما را

خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند

چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد مارا

با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم

آسان توان شکستن چون شاخ ترد مارا

ما برگهای زردیم ، افتاده بر سر هم

در قتلگاه پاییز ، نتوان شمرد ما را

سرجوش عمر خود را ، چون گل به باد دادیم

در جام زندگانی ، مانده ست درد ما را

کودک مزاجی ما ، کمتر نشد ز پیری

بازیچه می فریبد ، چون طفل خرد مارا

گردون چو دایه پیر بی مهر بود و بی شیر

شد زهر خردسالی ، زین سالخورد مارا

باقی نماند از ما ، جز مشت استخوانی

از بس که رنج پیری ، در هم فشرد مارا

چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر

آبی که خورده بودیم در رگ فسرد مارا

خون شهید عشقیم بر خاک ره چکیده

پامال اگر توان کرد ، نتوان سترد مارا

ما قطره های اشکیم بر چهره ی یتیمان

چون دانه های باران ، نتوان شمرد ما را

با این دغل حریفان ، بازی به دستخون است

وز نقش کم نمانده ست ، امید برد ما را

گو جان خسته ما ، با یک نفس برآید

اکنون که آتش عشق در سینه مرد مارا

چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم

هر کس به راه افتاد ، با خویش برد ما را


                                           استاد محمد قهرمان

نظرات 17 + ارسال نظر
آلن پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 ب.ظ

چه شعر قشنگی بود.

حالی کردیم سر شبی.

رویا جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://NASIMESOBH.PERSIANBLOG.IR

آخی!
بالاخره این در اتاق شما باز شد ما بیایم بشینیم دو کلمه و بریم. امروز این در اتاقتون واسه ما گیر داشت باز نمی شد. دلمون تنگ شده بود این در هم باز نمی شد.

سیروس جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.justtired.blogfa.com

دیگه قرار نشد همش از همشهریتون شعر بذارینا!
اینم از همشهری ما،فروغی بسطامی:)

دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طره‌اش از تیرگی بخت مرا
گله‌ای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق می‌گفتم و می‌سوختم از آتش عشق
که در این مساله‌ام فرصت تفسیر نبود
کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبود
بس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودم
هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل می‌شد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمان‌کش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود

حامد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:12 ب.ظ http://breathless.persianblog.ir/

خیلی خوب بود...استاد شعر خوب زیاد داره مثل اینکه

گیس گلابتون جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ http://kaskiat.blogsky.com/

این شعرش قشنگتر از قبلی بود...........این دفعه دیگه خوابم نمیادP:

هیچ جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

پرواز ما شکسته باپر وبال بسته
در اسیای هستی خاک سیه نشسته
خورشید و روشنی ها ماه و صنوبری ها
گاه و فسردگی ها جام و چمیدنی ها
راه و رهیدنی ها ساز و شنیدی ها
یک بار هم نگاهی بر بام دلبری ها
....!!!!!

غزل خونه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام
والله ما انقدرها هم خشن و عصبی نبودیم٬ تقصیر عکاس است که به میمیک صورت ما در هنگام عکس انداختن توجهی نداشته!

غزل خونه جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

شعر آقای قهرمانی فوق العاده بود. مخصوصا بیت:

ما برگهای زردیم ، افتاده بر سر هم

در قتلگاه پاییز ، نتوان شمرد ما را

مرسی بابت حسن سلیقه ت واسه انتخاب این شعر.

مامانگار جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ب.ظ http://http://zanbil-m.persianblog.ir/

اما همین که از درخت میوه ای چید عذاب الهی نازل شد. حدود بیست دزد در آن حوالی بودند و سرگرم تقسیم اموال دزدیده شده بودند که ماموران حکومت سر رسیدند و آن ها را دستگیر کردند و پاها و دستان آن ها را بریدند و در این آشوب دست درویش نیز به اشتباه بریده شد و خواستند پایش را نیز ببرند که سواری پیش آمد و فریاد زد که او را رها کنید زیرا وی زاهدی پارساست. ماموران که اوضاع را چنین دیدند جامه بر تن دریدند و حلالیت خواستند اما درویش ایشان را گناهکار ندانست و گفت :او خود از دلیل بریده شدن دستش آگاه است زیرا او حرمت سوگند حق را شکست و عدل الهی نیز به سبب آن عهدشکنی دستش را برید.

مامانگار جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ http://http://zanbil-m.persianblog.ir/

شرمنده سهبا جان...اگر دیر شد فرستادن ادامه این حکایت...

حامد جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ http://breathless.persianblog.ir/

ممنون از لطفتون....بچه گی ها خیلی بهتر بودم..

محبوب شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ق.ظ http://mahboob.persianblog.ir

این شعر مثل انتخاب کننده اش محشر بود ...

زری شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ

خیلی تلخ بود نرگس... گریه م گرفت...
اومده بودم بگم که دیروز صدات کلی بهم انرژی داد...کلی دوستت دارم...

علی مساوات شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ http://sabzandishi.blogfa.com

ما قطره های اشکیم بر چهره ی یتیمان

چون دانه های باران ، نتوان شمرد ما را
خیلی تلخ بود و فوق العاده
عالی
گریه دار بود
اما بابا مامانم همیشه گفتن
مرد که گریه نمی کنه

حمید شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:22 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

؛با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم / آسان توان شکستن چون شاخ ترد مارا؛...
؛چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم / هر کس به راه افتاد ، با خویش برد ما را؛...
میشه برداشتهای زیادی از این شعر داشت ولی من اونجوری تو دلم میخونمش که به حال این روزای ایرانمون شبیه تره...

حمید شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ب.ظ http://samandis.blogfa.com

چند تا از شعراشون رو خوندم. اما این خیلی احساسی بود.

شقایق شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام به سهبای عزیزم و این خونه با صفا...
منو ببخش دوست خوبم مدتی هست که نمیتونم مرتب مهمون خونه ات باشم ..امیدوارم همیشه سلامت باشی و شاداب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد