سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

خاطره

یکی از دلایل من برای نوشتن در اینجا سخن گفتن از محیط کاریم بود . اتفاقات بسیاری که در طول ساعتهای کاری بالا در این سالیان دراز که خود عمری است رفته و مسلما" در شکل گیری کنونی آدمی که منم نقش به سزایی داشته است . مجموعه اتفاقات تلخ و شیرینی که قسمتی از زندگی مرا ساخته اند. افرادی که هر کدامشان به نوعی در نگرش من بر زندگی بی تاثیر نبوده اند . کسانی که آمدند و رفتند یا آمدند و برای همیشه ماندگار شدند در خاطره زندگی ام .

روزی که برای اولین بار پا به این محیط غریب گذاشتم به من یادآوری کردند که اینجا دانشگاه نیست و اینها همکلاسیهای تو نیستند و قرار نیست تو در این شهر غریب و در این محیط غریب همان باشی که بوده ای و چه تلخ به من ثابت کردند این حقیقت تلخ را !

با خواندن پست " با پیرمردان رویا " به یاد آن روزهایم افتادم که فاصله های سنی و فکری ما چقدر زیاد بود و چقدر سخت گذشت آن روزگار . چه تجربیات تلخی را باید می گذراندم تا دریابم شرط ماندگاری را در محیط های گوناگون ، که بدانم انسانها چه خوب و چه بد در هر دوگونه بسیار متفاوتند ، که تو باید بدانی برای ورود به قلمرو ذهنی هر فرد باید راهی منحصر به همان فرد بیابی.

علیرغم اینکه فکر نمی کردم بمانم ماندم . ماندم و آموختم ؛ ماندم و تجربه کردم ؛ ماندم و ایستادگی کردم تا پوستم کلفت شد آنقدر که در برابر هر تلنگری به آسانی بارانی نشوم و بدانم که از هر گذرگاه تاریکی چگونه باید رد شد . ماندم و نتیجه ماندنم آشنایی با افراد متفاوت و روحیاتی گوناگون شد و آموختم که هر فردی را باید همان گونه که هست دید و شناخت و پذیرفت . یا دوستش خواهی داشت یا نه ، ولی در هر حال توقع تو از او باید به اندازه خود او باشد . اینرا هم اضافه کنم با تمامی تغییراتی که در من خام ایجاد گشت ، به شدت بر روی یکسری از اعتقاداتم که تمامی هستیم به آنها بسته است پافشاری کردم و اجازه ندادم که جبر محیط آنها را از من بگیرد .

صداقت، صراحت و محبت از واژگان نامانوسی است که معمولا" در محیط هایی این چنین به ندرت یافت می شود . محبتی که خداوند بی حد وحصر در قلب آدمی به ودیعه گذارده ، جرمی نابخشودنی است در قاموس این آدمیان . احترام به حریم شخصی و همچنین احترام به افکار و عقاید دیگران نیز از آن دسته توقع هایی است که در چنین محیط هایی برآورده نشدنی است .

ساختن با چنین شرایطی و زندگی کردن در آن خیلی خیلی سخت است اما ناممکن نیست . مثل سوراخ کردن سنگ است توسط قطره های آب شده برف کوهسار! صبر می خواهد ،تلاش می خواهد ،هدف و استقامت می خواهد اما ناممکن نیست . گرچه بسیاری از افراد به ظاهر قسم خورده اند که تغییر نکنند اما اکثر آدمیان بالاخره در می یابند که باید ترا بپذیرند همانگونه که هستی، نه آنگونه که خود می خواهند . چقدر به درازا کشید این وصف الحال روزگار کاری من !!!

دلم میخواهد بیشتر از لحظات شیرین آن بگویم و بگذارید با شعری از یک عزیز، یک سرباز غریب عاشق در سالیانی دور شروع کنم که گوشی یافته بود برای شنیدن و جایی برای لختی آرامش از هیاهوی سربازخانه های به دور از احساس. برادری که گرچه هرگز به عشقش نرسید اما در کوره عشقش پخته شد، تجربه آموخت و خاطراتی بسیار ارزشمند به یادگار گذارد در دفتر زندگی اش که نمونه اش اشعار زیبایی است که هر از گاهی برای من با همان احساس زیبا و گاه بغضی در گلو و اشکی در چشم می خواند و آرام می گرفت . هنوز هم گاهی که خیلی دلش می گیرد و به یادم می آورد می داند که هستم با گوشی شنوا و قلبی رازدار و مشتاق شنیدن خبرهای خوب از خودش و زندگیش . وقت رفتن قرآنی برایم به یادگار گذاشت به قول خودش زیباترین و پرمعناترین هدیه که در صفحه اول آن نگاشته شده بود " به خواهر دربه دریها و بی پناهیهای ..."

با کسب اجازه از او شعرش را می گویم و با آرزوی اینکه هر کجا هست سلامت باشد و پیروز ختم می کنم این کلام طویل را .

با هر که رفت، رفت دلم مال من که نیست

از درد کهنه قصه امسال من که نیست

من بی دلم ،دلی که به نام تو کرده ام

دل دل نکن بزن به زمین مال من که نیست

ای آسمان به هر چه قسم خوردنی قسم

حال تو مه گرفته تر از حال من که نیست

من آن منم که خیره به سقفم نه آسمان

پرواز هست، زیر پروبال من که نیست

آری خلاصه با تو بگویم که روی خوش

با هر که هست، با من و امثال من که نیست .


پی نوشت :

این مشخصاتی که گفته شد در مورد محیط اداری مربوط به همان سالهای اولیه کاری من است . در حال حاضر گرچه چندان تغییرات بنیادینی در آدمها شکل نگرفته، اما در ظاهر شرایط بسیار بهتری حکمفرماست . چرا که ورود نیروهای جوان و متخصص دانشگاه رفته و البته غیربومی زمینه ساز ایجاد محیطی دوستانه تر و تحمل پذیرتر گشته و باعث شده افراد قدیمی تر بدانند هستند کسانی با فرهنگ و افکاری متفاوت از آنچه تابه حال دیده اند و پذیرفته اند .

برای من نیز در این محیط جدید دوستیهایی شکل گرفته که بسیار گرانبها و مغتنم است و برایم جزء افتخارات زندگی  محسوب می شود . راجع به آنها هم شاید در فرصتی مناسب نوشتم !

یک آرزو

من از خدا خواستم ...





من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

خدا گفت : نه

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه

روح تو کامل است . بدن تو موقتی است

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت : نه

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت : نه

من به تو برکت می دهم
خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از درد ها
 آزادم سازد

خدا گفت : نه

درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه

تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی

 من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید

خدا گفت : نه

من به تو زندگی می بخشم تا تو از همۀ آن چیزها لذت ببری

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی


امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده

 باشد که خداوند تو را برکت دهد...

برای دنیا تو ممکن است فقط یک نفر باشی ولی برای یک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنیا ارزش داشته باشی

داوری نکن تا داوری نشوی . آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت

نیایشی دوباره

یک  لحظه دلم خواست صدایت بکنم

گردش به حریم باصفایت بکنم

آشوب دلم به من چنین فرمان داد

در سجده بیفتم و دعایت بکنم .

عرفه روز نیایش به درگاه یگانه معبود هستی ست . رضایش را در به مسلخ بردن بت های نفسمان , ابراهیم وار و اسماعیل گونه به تمنا نشسته ایم .

اگر یادتان بود و باران گرفت

دعایی به حال بیابان کنید!

پاییز

پاییز کوچک من

پاییز کهربایی تبریزی هاست

                   که با سماع دائم باد

تن را به پیچ و تاب جذبه

تن را به رقص می سپرند

و برگهای گر گرفته که گاهی

                                 با گردباد

مخروط واژگونه ای از رنگند

و گاه ماهیان شتابانی

                 در آب های باد .

.

پاییز کوچک من

           وقت بزرگ باران ها

جشن بزرگ آینه ها در شهر

باران که نطفه می بندد در ابر

حیرت درخت های آلبالو را می گیرد!

.

پاییز کوچک من

           گنجایش هزار بهار

گنجایش هزار شکفتن دارد

وقتی به باغ می نگرم

روح عظیم مولانا را می بینم

که با قبای افشان

           و دفتر کبیرش

زیر درختهای گلابی قدم می زند

و برگ های خشک

زیر قدم هایش شاعر می شوند.

 

وقتی به باغ می نگرم

 بودا حلول می کند

در پیکر تمام نیلوفرها

آنگاه پاییز نیرواناست

پاییز نی زنی است

که سحر ساده نفسش را

در ذره های باغ دمیده ست

و می زند که سرو به رقص آید.

.

پاییز کوچک من

دنیای سازش همه رنگ هاست با یکدیگر

تا من نگاه شیفته ام را

در خوش ترین زمینه به گردش برم

و از درخت های باغ بپرسم:

خواب کدام رنگ

               یا بی رنگی را می بینید

در طیف عارفانه پاییز؟

 

شعر از حسین منزوی

ازمن نامه ( بر وزن زندگی نامه )

حدود n سال پیش ( n میل می کند به سمت بی نهایت مثبت ) جزء شاگرد اولای شهرمون بودم توی رشته ریاضی . عاشق ریاضی و حل کردن معادلات سخت و انتگرالهای پیچیده اون  _ بگذریم که حالا تو حل کردن بعضی مسائل ساده زندگی می مونم تو گل ! _  اما بجز ریاضی ، ادبیات رو هم دیوانه وار دوست داشتم . حالا فرقی نمیکرد ادبیات زبان فارسی باشه یا انگلیسی و عربی . دفترهای شعر زیادی هنوز از اون دوره دارم که برام باارزشه و طبیعتا" در طی جا به جایی های متعدد نتونستم دورشون بندازم .

خواست خدا بود یا سرنوشت یا یه اشتباه ، با رتبه خوبی که داشتم تو کنکور مدیریت قبول شدم دانشگاه .... . اومدم تهران و به این ترتیب مسیر زندگیم جدا شد از اون چیزی که تا اون موقع تصور داشتم از ادامه زندگی . اوایل خیلی شاکی بودم از این وضع ولی یواش یواش عادت کردم؟ یا خودمو تطبیق دادم با شرایط زندگی ؟ نمیدونم ،زیاد فرقی نداره ،مهم اینه که خواستم مسیر زندگیمو اونطوری که خودم می خوام بسازم از اون به بعد .

همیشه میگم اگه تو این رشته درس نخونده بودم  ، همراه زندگیم به احتمال خیلی زیاد کسی که الان هست نبود !

خب شاید حکمتش همین بوده دیگه . اینکه بشم شریک زندگی مردی متعهد و فوق العاده مهربان مردی پر تلاش و دارای اعتماد به نفس بالا و البته گاهی یه کمی حسود . اما چیزی که مسلمه اینه که زندگی من بدون حضورش حتی یک لحظه هم قابل تصور نیست .

اینکه بجز یه همراه خوب ، دو تا دسته گل دارم که به زندگیم رنگ داده ، زندگی ای که گاهی فضای زمستونیش خیلی شدت می گیره و این جور مواقع حضور این دو تا گل های زندگیمه که به من انگیزه میده واسه جنگیدن با همه مشکلات .

پدری دارم مثل همه پدرهای دنیا که عزیزترین مرد زندگی منه . صبوریش ، مهربونیش و دل دریاییش مثال زدنیه واسه همه کسایی که می شناسنش . وقتایی که خیلی دلم گرفته یا ناآرومه روزگارم، فقط صحبت کردن با باباس که میتونه آرومم کنه . ناگفته درد همدیگه رو خوب می دونیم .

مادرم که تا آخر عمر مدیون وجود پرمهرش هستم و اینقدر بزرگ هست که من کوچک نتونم از وجود پرقیمتش حرفی بزنم .

برادرانی دارم که هر کدام یک کتاب محبت اند . یک گنجینه از صبر و مهر که ارثیه های پدر ومادرند برای ما .

و بجز اینها :

دوستانی دارم _ به قول سهراب _ بهتر از آب روان .

و

خدایی که در این نزدیکی ست .