سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

سردار دلها

ای جوهر سرداری سرهای بریده 

 ای اصل نمیرندگی نسل نمیران  

 خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ    

هرگاه که آتش زده شد بیشه ی شیران !

یک پیام

یه دوست خوب و عزیز یه پیام برام فرستاد که خیلی قشنگه .یه سخن از کوئیلو . بزارین با هم بخونیمش :


دیوانه بمانید ،

اما مانند عاقلان رفتار کنید !

خطر متفاوت بودن را بپذیرید ،

اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید !


من که از این جمله خیلی خوشم اومد . نظر شما چیه؟ 

 

بعدا" نوشت : ( در جواب جناب با مرام ) 

دیوانگی چیست ؟ شاید ـ عاقل نباش تا که غم دیگران خوری ,دیوانه باش تا که غمت دیگران خورند ـ یکی از مصداق های دیوانگی باشد. شاید وقتی حاضر نشوی به خاطر منافع ظاهری و دنیایی ات از اصول و ارزشهای شخصی ات کوتاه بیایی به نوعی دیوانه باشی . خطر کردن , رفتن به سراغ ناشناخته ها و یا صراحت و صداقت نیز از آن سری اقلامی است که در بازار عقلا کمتر یافت می شود . در این روزگاری که عقلانیت معیار اصلی همه ارزشهای زندگی است ؛ پیروی از دل نیز یکی از بزرگترین مظاهر جنون محسوب می شود . 

من نه می توانم و نه می خواهم که قلبم را ,صراحتم را و اصول و عقاید ارزشی ام را زیر پا بگذارم . من همیشه به دنبال کشف ناشناخته ها هستم و از خطرات آن نیز نهراسیده ام . مهم نیست که دیگران نسبت به تو چه می اندیشند ؛مهم آن حس رضایتی است که تو از خویشتن خواهی داشت . ترجیح میدهم نزد خودم و خدایم شرمنده و خطاکار نباشم تا در نظر دیگرانی که فاصله دنیاهایمان به اندازه فاصله رنگ آبی است و قرمز ! نمی گویم سفید و سیاه که خوب و بد مشخص نکنم ما بینشان . مهم تفاوت دو دیدگاه است که هیچگاه یکی نمی شود همانند فاصله دو خط موازی که هیچگاه صفر نخواهد شد .... 

بگذار بگذریم. اینها تنها نظرات شخصی من است . هر کس خود می داند و زندگی اش !

انار





من اناری را می کنم دانه .

و به خود می گویم

کاشکی این مردم

دانه های دلشان پیدا بود !


***

می پرد در چشمم آب انار !

اشک می ریزم ...

حافظ و یلدا و شعر



شب یلدا با حافظ:

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سرآید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته در آید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر رهروی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی خبرآید

در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام

در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام

 کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست

کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام

 مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام

در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام

 در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق

فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام

فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل

وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام

خوب می دانم قماری  بیش ،این دنیا نـبود

من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام

 سرد می آید به چشم مست من  چشمت و باز

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام

شاعر :؟                                                              

پرنده خارزار

در افسانه ای آمده است که پرنده ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به او نمی رسد . از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه های پرخاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمی شود . آنگاه همچنان که در میان شاخه های وحشی آواز سر میدهد، بر درازترین و تیزترین خار می نشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد . آوازی آسمانی که به بهای جان کندن او تمام می شود. همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند . آخر تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد ! 


هر یک از ما چیزی در خود دارد که نمی تواند آنرا نادیده انگارد . حتی اگر مجبورمان کند آنقدر فریاد بزنیم که بمیریم . ما آنچه هستیم هستیم . فقط همین . همچون آن افسانه سنتی پرنده ای که خار در سینه داشت و ترانه خوان به آغوش مرگ می رفت . چرا که سرنوشتش چنین رقم خورده بود. ما می توانیم بدانیم کدام کارمان اشتباه است حتی پیش از آنکه بدان کار بپردازیم . اما این آگاهی نه می تواند فرجام را تغییر بدهد و نه روی آن تاثیر بگذارد .مگر نه هرکس ترانه کوچک خود را می خواند و باور دارد که زیباترین ترانه ای است که دنیا تا کنون به گوشش شنیده . ما خود خارسازیم و هیچ گاه تامل نمی کنیم که دریابیم چه بهایی پرداخته می شود . تنها کاری که از دستمان بر می آید این است که درد بکشیم و به خود بقبولانیم که ارزشش را دارد . 

پرنده خار قانونی ازلی را در پیش می گیرد .آن دم که خار در سینه اش می خلد پرنده نمی داند که خواهدش کشت . اما ما هنگامی که سینه به ورطه خارزار می سپاریم می دانیم در می یابیم و چنین می کنیم . 

 می دانیم و چنین می کنیم !


"یادداشتهایی از کتاب پرنده خارزار نوشته کالین مک کالو"