سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

یک روز عجیب

یک روزهایی هستند توی زندگی که نمیشه توی هیچ فرمولی قرارشون داد . 

از خواب که پا میشی حس میکنی کسلی ! حتی اگه خوب و راحت خوابیده باشی باز هم احساس خستگی میکنی . سر کار که میری حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداری . حتی حوصله حرف زدن هم نداری . یه دلتنگی عجیب یا یه دلشوره با تو هست و یه جورایی کلافه و عصبانی هستی بدون اینکه هیچ دلیل مشخصی واسه خودت سراغ داشته باشی . توی این روزها خدا نکنه که کارت هم زیاد باشه که دیگه بدتر ! بیچاره اون مشتری که بیاد سراغت و بخواد دو تا کلمه حرف اضافه بزنه داد و بیدادت به آسمون بلند میشه . اصلا" انگار صبر و تحملت به نقطه صفر رسیده . طفلکی اون دوستانی که میخوان بدونن چت شده یا بخوان آرومت کنند . بدتر کلافه و ناراحت و پشیمون باید ازت دور بشن . اینجور وقتا هر حرفی رو به خودت می گیری . دلت کوچیک و زودرنج میشه و از همه چیز و همه کس هم شاکی هستی ! 

نمیدونم دلیل وجود این روزها چی هست ؟ شاید خستگیها دلتنگیها یا جمع شدن روی هم ناراحتی های کوچک یا وجود یک نگرانی ماورایی باعث ایجاد اونا بشن اما هر چی که هست خیلی سخت می کنند گذر زمان رو و از پا میندازن آدم رو . وای به وقتی که با کسی هم قرار داشته باشی. بنده خدا چی میکشه از دست تو و لابد چی فکر میکنه راجع بهت ؟! 

دیروز من با همه این اوصاف گذشت . خیلی سعی کردم که باعث آزار دیگران نشم ولی فکر نکنم خیلی موفق بوده باشم . از خودم و اخلاق بدم پناه بردم به کتاب تا شاید آرومتر بشم . نمیدونم همراهم چی کشید از دست من ولی وجودش باعث آرومتر شدن من شد . فضای کتابها و یک خواب طولانی هم تاثیر خودش رو گذاشت و روحیه من الان خیلی بهتره . گر چه هنوز خسته ام ولی حسن روزگار اینه که خوب و بدش گذراست . 

تحمل کردن من یک روزایی خیلی سخت میشه ! منو ببخشین !

ایرانی


ایرانی به سرکن خواب مستی
برهم زن بساط خود پرستی
که چشم جهانی سوی تو باشد
چه از پا نشستی
در این شب سپیده نادمیده
تیغ شب به خونش درکشیده
امید چه داری از این شب
که در خون کشیده سپیده
تیغ بر کش آذر فشان نغمه ها را تندری کن
در دل شب رخ بر فروز کار مهر خاوری کن
از درون سیاهی برون تاز
پرچم روشنائی برافراز
تا جهانی از تباهی وارهانی
دیو شب را تیغ بر دل برنشانی
با خواری در روزگار ننگ باشد زندگانی
مرگ به تا چنین زندگانی
ای مبارز ای مجاهد ای برادر
دل یکی کن ره یکی کن بار دیگر
راه بگشا سوی شهر روشنی ها
روزگار تیرگی ها برسرآمد

دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمین و آسمان
گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر
کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی، سروی قد افراشت
ز هر
سروی، تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون
سرو است

 

شعر از جواد آذر

بشنوید این شعر را با صدای استاد شجریان .

 

 پی نوشت : 

لازم میدونم همینجا از زحمات یک عزیز مهربون که به خاطر تلاش ایشون این لینک با این کیفیت آماده شد و واسه استفاده ما اینجا قرار گرفت  تشکر کنم . همیشه قدردان محبت های بی شائبه اش هستم و موفقیت و بهروزیش رو از خدا آرزو میکنم .


دعای باران

چشمهایت سیراب سراب

و نگاهم،

تاول زده از تابش تشنگی

برویم دعای باران بخوانیم ‍.

            تو با دل من

                    من با دل تو

باور کن با لبخند چترهایمان بر می گردیم !

خم غدیر

قسم به جان تو ای عشق ای تمامی هست

که هست هستی ما از خم غدیر تو مست

درآن خجسته غدیر تو دید دشمن و دوست

که آفتاب برد آفتاب بر سر دست

نشان ز گوهر آدم نداشت هر که نبود

به خم سرای ولایت خراب و باده پرست

به باغ خانه تو کوثری بهشتی بود

که بر ولای تو دل بسته بود صبح الست

در آن میانه که مستی کمال هستی بود

به دور سرمدیت هر که مست شد پیوست

بساط دوزخیان زمین ز خشم تو سوخت

چو در سپاه ستم برق ذوالفقار تو جست

هنوز اشک تو بر گونه زمان جاریست

ز بس که آه  یتیمان دل تو را می خست

ز حجم غربت تو می گریست در خود چاه

از آن به چشمه چشمش همیشه آبی هست

هنوز کوفه کند مویه از غریبی تو

زمانه از غم تنهائیت به گریه نشست

دمی که خون تو محراب را رنگین کرد

دل تمامی آئینه ها ز غصه شکست .


نصراله مردانی

دلتنگی

دلتنگی ,رنج دوری از عزیزترین ها ,خواستن ها و نتوانستن ها حدیث مکرر سالیان طولانی زندگی من در غربت است . با وجود اینکه بارها خودم را راضی کرده ام به تقدیر, به حکمت ها و مصلحت ها هرگز دلم به این دوریها راضی نبوده و نیست و نخواهد بود . پدر و مادر عزیزترینهایی هستند که هیچگاه جایگزینی برایشان وجود نخواهد داشت . در عجبم از آنهایی که به خاطر موقعیت های زندگی راضی می شوند به دوری از این موجودات بی بدیل و دوست داشتنی . متاسفانه خود من هم به اجبار در ردیف همین انسانها قرار گرفته ام . 

هرگاه بعد ازماهها دوری یکی از آنها به خانه ساکت من پا می گذارند یک دنیا محبت و شادی را برای ما به ارمغان می آورند.آرامشی که در روزهای با آنها بودن با من هست را مگر می شود توصیف کرد؟ اما روزهایی که برای رفتن شتاب دارند پایان این روزها را نیز به سرعت می رسانند . و من که بعد از سالیانی دراز هنوز عادت نکرده ام به این عصرهای بارانی پس از رفتن آنها و فلج شدن چند روزه همه ی احساسم ,نمی توانم جلوی شکایتم را از روزگار بگیرم و گلایه نکنم از زندگی ام در غربت . حالا که بغض دو دخترم و چراهای فراوانشان نیز سخت تر کرده کنار آمدنم را با این مساله ! 

منطقی ترین یا سنگدل ترین آدمها نیز گاهی نیاز دارند بی منطق شوند و احساساتی شوند و گله کنند و شکایت کنند و بارانی شوند و ببارند ! 

ببخشید حال و هوای این نوشته ام را . فقط به من بگویید چرا تمامی زندگی شده حدیث مکرر دل بستن و دل کندن ؟ چرا ...؟ چرا....؟ و تا کی ؟ 

بشنوید آهنگ این لحظات تلخ مرا از اینجا. 

 

پی نوشت : 

با خوندن دوباره این مطلب به یاد این نوشته زیبای پارسای عزیز افتادم که بزارین لذت خوندنش رو با شما شریک بشم .