سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

ای در میان جان ...

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِاسْمِکَ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکرامِ یا حَىُّ یا قَیّوُمُ یا حَىُّ لا اِلهَ اِلاّ اَنْت

بعضی دعاها چقدر عجیبند ! چقدر تکان می دهند روح و جان را ! چقدر با تک تک سلولهای روح تو همخوانی دارند ... بعضی کلمات آذرخشی هستند بر جان خفته تو و تکانت می دهند تا بیدار شوی و به خود آیی و فرصت را و زندگی را, این گذرگاه بسیار کوتاه را, غنیمت بدانی و آن بدست آوری که شایسته توست ...

امروز عصر, شنیدن بند بند دعای مشلول، بند بند دل و جانم را لرزاند ...


یاهُوَ یامَنْ لایَعْلَمُ ما هُوَ وَ لاکَیْفَ هُوَ وَ لا اَیْنَ هُوَ وَ لا حَیْثُ هُوَ اِلاّ هُوَ


دعا وقتی با نیتی خالص و از عمق جانت بر خیزد، می شود کوهی از انرژی . انرژی که علم هم ثابت کرده هرگز از بین نمی رود و تاثیرش را بر جریان هستی می گذارد . پس هرگز نمی توان اثر دعا را نفی کرد و وقتی می دانی دعا ترا به خواسته دلت می رساند، نمی توانی آنرا از عزیزانت دریغ نمایی.

در وبلاگ دوست خوبم " روی ماه خداوند را ببوس " نوعی بازی وبلاگی درجریان است که چون با دغدغه این ساعات من یکی بود دلم خواست با آن همراه شوم . شما هم اگر دوست داشتید می توانید همراه شوید و این موج مثبت را در خانه هایتان به دوستان عزیز دیگر هدیه دهید :

از او که صاحب ملک و ملکوت و صاحب بزرگی و جلال است می خواهم به من و ما معرفتی آنگونه ببخشد که او را دریابیم و از او جز او نخواهیم .

یا ذَاالْمُلْکِ وَالْمَلَکوُتِ یا ذَاالْعِزَّةِ وَالْجَبَروُتِ یا مَلِکُ یاقُدُّوسُ

از او که سبب آغاز و پایان خلقت است می خواهم هستی ما را در این دو روزه دنیا آنگونه بگرداند که نهایتش برسیم به آنچه او می خواهد : اشرف مخلوقات . و کمکمان کند آنگونه زندگی نماییم که شرمسار مهربانی های بی نهایتش نگردیم .

یا مُسَبِّبَ الاْسْبابِ یا مُفَتِّحَ الاْبْوابِ یا مَنْ حَیْثُ ما دُعِىَ یجابَ

و از او که گشاینده هر آنچه درهای بسته است می خواهم دریچه قلبم را به روی خود بگشاید و بر هر آنچه جز خود ببندد که جز این همه خسران است و تباهی .

خداوندا بر عزیزانم نعمت عافیت و سلامتی را عنایت نما که جز تو هیچ آفریده ای بر این امر توانا نخواهد  بود.


ای در میان جانم و جان از تو بی‌خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی‏نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی‌خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی، دل و جان از تو بی‌خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وان‌گه همه به نام و نشان از تو بی‌خبر
شرح و بیان تو چه کنم زان که تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی‌خبر
جوینــدگان گوهر دریای کُنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی‌خبر
عطار اگر چه نعره‏ی عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‏زنان از تو بی‌خبر

عطار نیشابوری


+ همه دوستانم و بخصوص عمه طهورا، امپراطور بهاران و سمیرایم را دعوت می کنم به این گسترش دعاهای نابشان در آسمان بلاگ . باشد که شب یلدا, لبخند و شادی و عافیت میهمان دلهای همگی باشد . یلدایتان شاد .

 

رنگ رنج ...


شبهایی که ماه می تابد، من وضو می گیرم ، دست روح در دست دل، هر دو شیدایی ، هر دو بی قرار ...

شبهایی که ماه می تابد کلمات خاموشم در ذهنم، ذهن خسته ، ذهن فرار ، ذهن خواهان رهایی از هر آنچه کلمه و دیوار ...

شبهایی که ماه می تابد نگاهم رو به آسمان، اشکهایم رو به زمین ، روحم رو به بی نهایت ، پایم مانده در گل ، چسبیده به زمین ...

شبهایی که ماه می تابد ... خشم ... سکوت ... جنون ... سکون ...  آتش ... سرما ... جنگ اینهمه ضد در تنی رنجور ...

کی رها می شود این بی قرار مدام از قفس خاکی اش ... کی تمام می شود زندان تن ، زندان دنیا ... کی می گذرم از این گذرگاه و می رسم به پایان ؟

امشب ماه است و بدر تمام ... و من سرم پر از هیاهو، آتش گرفته از هجوم این همه افکار سرگردان , اما با تنی لرزان از سرما، چشم می دوزم در چشم ماه و می شنوم درد تنهایی اش را ... راستی چرا ماه تنهاست ؟ چرا مهر تنهاست ؟ چرا نور ...

مهر هم که باشی , ماه هم که باشی ، رنج تنهایی با تو هست ... ستاره ای کوچک هم که باشی در کهکشانی از ستارگان بی شمار، باز هم درد تنهایی با توست ... کاش راز این تنهایی را دریابم ... کاش راز این رنجهای مدام را بدانم ... این روزها در پس آفرینش هر موجودی به دنبال رنجی می گردم که بی شک با او هست ، که نمی شود که نباشد، که اگر نباشد موجود نیست ... هر کس دردی دارد ، هر روح رنجی ... رنجها اما در هر روحی رنگی دارد ... شکلی ... رنگ دردها هم مثل رنگ روحها متمایز است از همدیگر ... رنج آبی ... رنج قرمز ... رنج زرد ... رنج سیاه ...

رنجی که انسان دارد ، رنج فاصله ... رنج هبوط ... رنج دوری ...

رنجی که خدا دارد .....

کاش بدانم رنگ رنج من چیست ... کاش رنگ رنجم زمینی نباشد ... کاش رها شوم از هرآنچه تعلق ... از هر چه رنگ تعلق ... از هر چه خاک و خاکی و تن ... کاش ...

شجریان می خواند : هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم    نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم ...

آتش می زند رنگ رنج استاد ... آتش می زند درد کلمات سعدی ... آتش گرفته روحم ، دلم ، جانم ...

باز شب مهتابی ست و هذیانهای جنون من ...


+ پلنگ من دل مغرورم , پرید و پنجه به خالی زد ... که عشق ماه بلند او, ورای حد رسیدن بود !

آذرخش دوستی


فصلها اگر چه همگی زیبایند، اما بهار و پاییز را بیشتر دوست دارم بیشتر از هرچه به خاطر اعتدالشان ، به خاطر هوای معتدل و ابری و بارش بارانشان ... و در این میانه گرچه اردیبهشت غوغا می کند در میان ماههای سال، اما پاییز ، رنگ دیگری دارد که هر فصلش خود معجزه ایست از آفرینش . مهر و آنهمه شور و شوق که هنوز هم کودکی ام را زنده نگه می دارد در من کهنسال این روزها و آنهمه تغییر ناگهانش از تابستان گرم و رخوت زده ! و آبان و برگریزان زیبایش و آذر و دنیای رنگهایی که از جعبه آبرنگ خالق زیبایی رها می شوند انگار و سر می خورند بر سر و روی شهر و دشت و کوه ، آنقدر که تو را به کرنش وادارند در برابر خالق ، تا شیفته و حیران تکرار کنی اینرا که " فتبارک الله احسن الخالقین ..."

از پاییز و زمستان خاطره هزاران طلوع و غروب بدیع هم در ذهنم مانده به یادگار که هر بار من شیدا را مجنون تر و سر به هواتر می کند و هر بار با هر طلوع شکر می گویم و با هر غروب به استقبال ماه دلنشان و ستاره های چشمک زن می روم تا باز به یادم بیاورند آفریدگار هر آنچه زیبایی را و باز زبان بگشایم به شکر که چشمم را به روی زیبایی ها می گشاید ...

و آذر که از نیمه گذر می کند انگار پادشاه فصلها نگران از اینکه نکند همه شکوهش را به تجلی ننشانده باشد، هر روز نشانه ای دیگر از مهر و شکوه خلقت پروردگار بر ما می نمایاند تا یادمان نرود فصلی که با مهر شروع می شود باید که با مهر هم جایش را به دی ماه سپید پوش بدهد و همچون ستاره ای آذرین بدرخشد در میان ماههای سال.

و اینگونه است که عمه طهورا نشان پاکی و شیدایی می شود و افروز شعله می افروزد در دشت دوستیهایمان و سمیرا, جلوه گر دلدادگی می شود و منیژه این آذردخت دوست داشتنی، مهر را نمایان می شود در آخرین روزهای پاییزی .

و من قدردان این بودنهای گرانقدر، شکر گذار می شوم حضور او را در وجود تک تک این عزیزانم و آرزو می کنم لبخند را در تک تک دقایقشان، تا که همانقدر که یادشان و حضورشان لبخند و شادی را در دلم به ارمغان می آورد، دعا کنم پروردگارم , مهر را و شوق را و امید را و هر آنچه خوبی را به آنها ببخشد که لیاقت این عزیزانم بهترینهاست.

افروزم, دختر آبی اقیانوس نسب  ، تولدت مبارک.

سمیرای من، عزیزترین و برترین دوست همیشه من، شادی نگاهت، لبخند دلت، خواسته همه لحظه های من است و می دانم که مهربان همیشه هستی، هرگز ترا رها نمی کند حتی به قدر لحظه ای ! عزیز همیشه دلم، میلادت خجسته.

و منیژه عزیزم, آذردخت دوست داشتنی و مهربانم ، عشق و شوق میهمان دلت, صدایت , نگاهت , تو که همراه همیشه غمها و شادیهای دوستیهایی . زادروزت سرشار خوبی ها نازنین همیشه .

شادم به داشتنتان و شادی را به تکرار می خواهم برایتان از آفریدگار هر آنچه عشق و مهربانی .


پی نوشت:

اینترنت خانه قطع است و اداره هم عجیب درگیرم . این چند خط را هم به هزار مکافات نوشتم تا کمی دلم آرام گیرد ! نبودنم را ببخشایید.

آفرینشی نو












صبح وقتی چشم در چشم خورشید و لحظه طلوع دوباره روزی زیبا بودم، به این فکر می کردم که لبخند خداوند در هنگام استفاده از زیباترین مداد رنگی هایش برای ایجاد لحظاتی بدین زیبایی برای بندگانش چقدر آرامش بخش است . کاش لبخند پروردگار در لحظه هایمان جاری باشد .


حیفم آمد از اینهمه زیبایی بی نصیبتان بگذارم . دنیای مداد رنگی های خداوندگار مهربانی ...

این عکسها، همه حاصل قسمت کردن سه عکس اصلیست .

آبی یعنی ...


آبی : یاد روسری آبی بخیر . منظورم فیلم خانم رخشان بنی اعتماد نیست ها ! یاد روز رونمایی کتاب استاد قهرمانم افتادم و عمه طهورا با اون روسری قشنگ آبی شون . حالا و همیشه خاطره اون روز گره خورده با لبخند آبی مهربان ترین عمه دنیا.

آبی : زمان رو از دست دادم ولی آخرین روز نمایشگاه کتاب تهران بود . ( یعنی میشه اردی بهشت ؟) قرار بود با عمه بریم نمایشگاه , که نشد خب ! به جاش موندم خونه عمه و یک دل سیر به شباهت هامون فکر کردم !

آبی : با عمه توی کوچه پس کوچه های کودکی هاشون قدم زدیم . مسجد و محله و پارک و خیابون و سینما و ... اون مغازه کتابفروشی پر یادواره مولانا و ... کمی اونطرفتر , دنیایی از صنایع دستی آبی رنگ ... و بیش از همه هنوز دلم توی اون تابلوهای خوشنویسی مونده ... و مرغی که نصیب خونه من شد و .... اصلا عمه به رنگ آبی گره خورده اساسی . راستی عمه جون , رنگ خانم تنفس چی بود تو اونجا ؟

آبی : و باز هم نمایشگاه کتابی دیگر و قرار اول من و عمه طهورا ... باز هم شال آبی ... و نگاه هایی به ظاهر غریبه که خیلی زود هم را شناختند و آشنای دل همدیگر شدند ... و از آنجا بهشت کوچک ثارالله (اسم کوچه رو درست میگم عمه ؟) و دیدار دایی سلامت عزیز ... و از آنجا دیدار آبی های دوار رو به آسمان آبی ... امامزاده صالح و دنیای دوست داشتنی آبی ها ... داستان بی قراری ها و سر به هوایی های من و عمه طهورا ...  یادش بخیر ...



راستی عمه طهورایم ، شما و من ، ما دوتا ، چند قرن است همدیگر را می شناسیم ؟

مهربان ترین عمه ، تولدتان هدیه خداوند مهربانی ست به آسمان گرفته دلم تا رنگ نور و سرور بپاشد بر آن .  

آبی همیشه دل، لبخندتان شادی بخش لحظه های رویایی با شما بودن است، حتی در خیال ...

مانا باشید و سربلند و سلامت ، عزیز همیشه دل. میلادتان پرنور.

اینم فال شما، هدیه حضرت حافظ تقدیم به دل پاکتون:

ای آفتاب آینه دار جمال تو

مشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

یا رب مباد تا به قیامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز

طغرانویس ابروی مشکین مثال تو

در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای

کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود

کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو

تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان

کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو

این نقطه سیاه که آمد مدار نور

عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

شرح نیازمندی خود یا ملال تو

حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست

سودای کج مپز که نباشد مجال تو

فال رو از اینجا بشنوید عمه جانم .