سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

این روزگار غریب...

هفدهم اسفنده.  منتظر نشسته م داخل ساختمان اداره بیمه ! چند روز پیش ماشین پارک شده دم در مورد نوازش آدمایی قرار گرفته بود که احتمالا به پولی که از فروش کامپیوترش به دست می آوردند محتاج بودند! شایدم این کار نه بخاطر احتیاج که صرفا یک عادت باشه براشون، یک تفریح، یه جور اعتراض، یا مثلا انتقام! نمیدونم، اینقدر دنیای إدمها پیچیده ست که اگه بشنوم اینها همه ش شوخیه باور میکنم. هر چی هست این اقدام ناجوانمردانه این آدمها یک هفته ست من رو از کار و زندگی و ماشینم انداخته! سرو کله با پلیس و کلانتری و اداره بیمه و ایساکو و تعمیرکار و ،... یه هزینه اساسی تو این روزهای بلبشوی آخر سال!
شب قبل از وقوع این حادثه کابوس می دیدم! شاید واسه من که زیاد خواب می بینم و این روزهای اوج دلتنگی خوابهای پریشان دیدن عادی شده برام، خیلی چیز عجیبی نباشه! اما اونشب فرق میکرد و بدجور دلهره داشتم. صبح وقتی اثرات آقادزده رو  دیدم بی اختیار گفتم خدا رو شکر! راضیم خسارت به اموال بخوره اما انگشت عزیزانم درد نگیره! این حقیقتیه که با تمام وجود بهش اعتقاد دارم. اما از اونروز یک احساس بدی باهامه! حس اینکه زندگی من زیر نظر آدمهایی هست که بدخواهند! که حضورشون رنجم میده! که نگاهشون به من و زندگیم إزاردهنده ست!
راستی اگه ذهنمون، روحمون و دلمون دچار این تعرض بشه.؟!!... ببینم شما سراغ دارین جایی  که دل آدم رو بیمه کنه؟ که خسارت وارده به روح رو پرداخت کنه؟ شما  کلانتریِ جان میشناسین؟ پلیسی که مسوول مراقبت از روح و دل آدمها باشه؟ که اگه کسی به هر نحوی آسیبی زد، دلی شکست، روحت رو رنجوند، غرورت رو شکست بهش مراجعه کنی و داد بستونی؟ میخوام بدونم خسارت دل شکسته چقدر میشه؟ هزینه عمر صرف شده به پای احساسی که دیگه برنمیگرده چقدر میشه؟ اصلا میشه قیمت گذاشت روی احساس و غرور آدمها؟! 
وای بر روزگاری که هیچ مرجعی ، هیچ مامنی وجود نداره نه واسه مال و نه واسه جان! وای به روزگاری که نه دل قیمت داره، نه احساس! وای به روزگاری که نه اخلاق وجود داره نه اعتقاد! وای بر من و روزگاری که بر من میگذره! وای بر من.... 
بازم با توام ، آی تو که اون بالا نشسته ای! تو که می بینی ام و تمام آرامشم از حضور توست! مرا از این احساس تلخ و إزارنده رها می کنی؟ دستگیرم می شوی دوست ترین؟ شانه ام می شوی مهربان؟ آرامش می خواهم، آرامم می شوی؟! 
دلتنگم، پناهم باش تا إرام بگیرم به حضورت... می دانم که هستی و می شنوی و دستگیرم می شوی! شکر بودنت را!
نظرات 3 + ارسال نظر
طهورا یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام مهربون

متاسف شدم .
قفل نزده بودین؟

ان شاالله حریم دلتون همیشه امن و خاطرتون دور از هر اضطرابی باشه...

ممنونم عمه جانم

فریناز یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:34 ب.ظ http://arameshepenhan.blogsky.com

آره بانو

ما که بی صاحب نیستیم

ما که بی کس نیستیم

دل و روحمون همه صاحب داره

زندگی مون صاحب داره

زمانمون صاحب داره

بسپرس دست امام زمانمون...

بگو یا صاحب الزمان اغیثینی...

بگو یا صاحب الزمان ادرکنی...

به فریادم برس

زندگیمو بیمه کن
دلمو بیمه کن
احساسمو بیمه کن
تیکه های شکسته ی دلمو،
خسارتایی که بهش وارد شده رو
مرهم بذار

امام زمانمونن
ما که بی صاحب نیستیم بانو جان

کافیه بهشون استغاثه کنیم...

بریم سر سجاده
دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان بخونیم
با دعای بعدش

سلام الله الکامل التام الشامل العام.....


ما به خدا بی کس نیستیم
ما صاحب داریم بانو جان

و این روزها هم که دیگه روزهای عزای مادریاس نشانمونه...



یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی....

مرررسی فریناز قشنگم. منتظر شنیدن همین حرفا بودم. ممنون که هستی گلم.

سپیده دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:27 ق.ظ

خداروشکر بخیر گذشته.... خونه ماهم تابستونی مورد نوازش این صنف قرارگرفت وعزیزان پلیس با وجود رد خون آقا دزده نتونستن ردی ازشون بگیرند... روزگار عجیب وغریبیه... عجیب تر حس نوشته هاتونه که با حس این روزهای من میخونه خیلی جالبه!!
خونه دلتون امن وامان بانو...

عزیز دلم، چه خبره تو دلت؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد