سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

باران یلدایی...

دخترکم خواب است و من بیدار! خانه ساکت است و آرام! آنقدر سکوت جاریست که به راحتی بشود صدای برخورد قطره های باران را به سرانگشت درختان شنید! باران می آید و من باز خانه نشین شده ام ، اما ... روح من روحی سرکش است! دربند نمی شود نگاهش داشت! رهایم می کند و می رود، بی چتر و بی کلاه ، قدم می زند زیر باران ، در این شبهایی که یلدایی ست! سر به هوا و گیج، گاهی به شاخه درختی می نگرد که قطره ای باران از آن می چکد، گاه به ریزش باران در زیر نور چراغهای خیابان می نگرد و گاه رد افتادن قطره ها را بر زمین می گیرد، آنجا که نور اتومبیل ها اجازه دیدنش می دهند... سرخوش و رها، سرمست از هوای بارانی می گردد و می چرخد که ناگاه ... دو نفر دست در دست هم زیر باران، نجواکنان، بی چتر... موهای پریشان هر دو خیس باران و چشمان هر دو خیس عشق... 
قلب روحم تیر می کشد! نگاهی به دستانش می کند و ... جای دستان تو خالی ست! نگاهی به دل می کند اما ... مگر 
می شود دل باشد و ضربانش با یاد تو نباشد؟ قلب روحم تیر می کشد و چیزی شبیه دلتنگی از گونه هایش روان می شود! باران می بارد و در این شبهای یلدایی، غم بی تو بودن آواری نو می شود بر شانه های روحم! می لرزد! باران می آید و سرما و روحی بی چتر و بی کلاه و بی تو! تمام نمی شود این شبهای بی تو! کش می آیند لحظه ها و سیاهترین شب سال را 
می سازند! حتی سرخی دانه های انار و شیرینی هندوانه ای آبدار هم تلخی این شب را نمی کاهند! حافظ می گشایم، 
می گوید:
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمی کند
...
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من دُر عدن نمی کند! 
دستخوش جفا مکن... می لرزد روحم! سردش است ... بی چتر و بی کلاه می شود زیر باران رفت و گرم بود به عشق تو، اما بی تو این شب های یلدایی تاریک و تلخ و سرد است... برمی گردد و در کنج وجودم می نشیند روح همیشه بی قرارم، تنها و یخزده! تا باز به یاد تو دلگرمش کنم و لبخندی هرچند کوتاه بر گوشه لبانش بنشانم با مرور خاطره های زیبایت... 

+ این روزها عجیییب دلتنگ مادر و پدرم، دلتنگ صدای شیرین باران وثنایم، دلتنگ چشمان معصوم امیر کوچکم، دلتنگ حرم امن مهر هشتم! چرا اینقدر دستهایم بسته ست و پاهایم در زنجیر؟ خواسته بزرگیست دیدن عزیزانت که اینقدر دوراز دسترس شده برایم ؟" تو " که همراه همیشه لحظه های منی، صدایم را نمی شنوی آیا؟! دلتنگم ، می شنوی ؟ دل ... تنگ!
نظرات 5 + ارسال نظر
طهورا یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:26 ق.ظ

و باران همچنان می بارد...با قطراتی درشت...
دل ...تنگ!

ر ف ی ق یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:29 ق.ظ http://khoneyekhiyali.blogsky.com

در مقابل تقدیر خداوند ، چنان کودکی یک ساله باش که وقتی او را به هوا می اندازی ،
می خندد.چون ایمان دارد که تو او را خواهی گرفت!

سلام بر بانوی ِ مهربانی ها

+مرا به کعبه چه حاجت!

طواف می کنم "مادری" را که

برای لمس دستانش هم

وضو باید گرفت .....

سپیده دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام یلدایتان مبارک بانوو زمستانی پر ازآرامش براتون آرزومیکنم
انشاله هرچه زودتربادیدن همه این عزیزان چشمتون روشن میشه
خیلی سخته دلتنگی خیلی...

سمیرا چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:08 ب.ظ

توی همه این سختیها و دلتنگی ها خوبه که تو هستی...مثل یه قطره بارون وسط گرمای کویر...آروم میشیم و سیراب....خدا رو شکر...زودتر برو خواهر..برو و عزیزانتو بغل کن

ممنون خواهری و منم دلگرمم به بودن تو

سپیدار پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ب.ظ

چقدر حس این دلنوشته
شبیه حس شعر فروغه
خصوصا اونجا که میگه:
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم

(کسی که مثل هیچکس نیست)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد