سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

میلاد مهرگان


صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

ور نسازد می بباید ساختن با خوی دوست

گر قبولم می کند مملوک خود می پرورد

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست

هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند

بس پریشانی بباید بر دلش چون موی دوست

دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می کند

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست

دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست

هر کسی را دل به صحرایی و باغی می رود

هر کس از سویی به در رفتند و عاشق سوی دوست

کاش باری باغ و بستان را که تحسین می کنند

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست 


نیمه مهر است و یادگاران بی شمار برادر غایب هفتمین قاب . کاش دلتنگی ها را درمانی بود ...

غزل سعدی , تفالی بود به نیت حال و هوای این روزهای غریب...

ویروسی به نام آدم ...

این روزها, سرشار احساسات متناقضم ! لحظه ای دلم تنهایی محض می خواهد و دمی بعد, سر از جمعی شلوغ و دوست داشتنی در می آورم ! گاهی حس می کنم از خدا فرسنگها دورم و باز به ثانیه ای نکشیده, احساس می کنم در آغوش او, آرام ترین لحظه های زندگی را سپری می کنم ! گاه حس می کنم از بودن خودم هزاران سال نوری فاصله گرفته ام و دقایقی بعد حس می کنم خستگی اینهمه جنگ برای " من " بودنم دارد از پای می اندازدم ! 

از حق نگذریم , خسته ام ... خسته و کلافه ...

و شوک امروز ... حس بدی داشت , اینکه بدانی کسی که دلت نمی خواهد, هر روز به خانه ات سرک می کشد و گوشه و کنار آنرا از نظر می گذراند تا شاید دست آویزی بیابد برای آزردنت ! حس آدمی را داشتم که خانه امنش مورد تهاجم دشمن قرار گرفته ! حس تن سالمی که از دستبرد ویروس های حسادت و بغض در امان نمانده و بیمار است ... و آنقدر این حس در من شدت گرفت که دل کندم از همه بودنم ! نام و آدرس و هویتم را از بین بردم تا رها شوم از این حس رنج آور , اما ... به گمانم زمان می برد تا خلاص شوم از اینهمه اشمئزاز ...

کاش بتوانم رها شوم و کاش دیگر ویروسهایی در ظاهر آدمیزاد به این سرا دست نیابند ... 

راستی چرا ما آدمها برای حریم های شخصی دیگران ارزشی قائل نمی شویم ؟