سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

شمع و پروانه می شوم با تو ...


شب است و تاریکی و تنهایی . و من به تو می اندیشم و نبودنت که مرا از من جدا کرده . پنجره را می گشایم و چشم در چشم ماه ترا طلب می کنم : شمع وجودم نذر آمدنت ...بیا...

شمع می سوزد و گل در هرم شعله اش عطر گلاب می پراکند و حالا روح من پروانه می شود در سوسو زدن آخرین شعله های شمع ... بالهای روحم می سوزد در پروانگی هایش ... شمع و گل و پروانه ... اما باز هم تو نیستی و اینجا چیزی کم است ...

باز چشم می دوزم بر ماه و می نالم: همه رنگهای زیبای پروانه ها فدای آمدنت ... بیا ...

نقره پاش مهتاب و نسیم خنک و صدای نوازش سرانگشتان باد در برگ برگ سپیدارها .........., شب و سکوت و نسیم خنک یاد تو . بلبل وجودم غزلخوانی می کند در فراق روی تو ! اینهمه زیبایی چیزی کم دارد ... تو را ! غزلخوانی بلبل هم آن شور و حال یاد تو را می خواهد... اصلا همه غزلهای دنیا قافیه و ردیفشان را گم کرده اند بی تو ...

غزل بی تو , سرهم کردن بی معنای واژه هاست... ردیف همه غزل های عاشقانه ام ... بیا ...

من تمام حس شاعرانه ام را گم کرده ام در بی تویی .... بیا ...

شمع که بشوم و ذره ذره بسوزم به یاد تو ...

پروانه که باشم و خاکستر بالهایم رها شود در نسیم یاد تو ...

بلبل روحم که غزل بخواند در فراق تو ...

اصلا تو که نباشی , این حجم تنهایی, تلخی لحظه های من است و آوار اینهمه دلتنگی , سنگینی اینهمه بغض... ثانیه های زندگی چه بی رنگند بی تو .... بیا ...

تو که نیستی من , من نیستم ! کتابم را , نوایم را , دعایم را , ربنایم را , همه حس های قشنگ زندگی ام را گم کرده ام بی تو!

من , من را گم کرده ام بی تو ...

 بیا و به قلب من باز گرد و مرا رها کن از این خستگی مدام ... بیا و رهایم کن از این منِ بی تو....از این منِ بی معنا...

بیا و مرا به تو باز رسان .... مرا به من باز گردان ... بیا و پناه همه خستگی هایم شو ... بیا و آرام لحظه های بی قراری ام باش ... بیا ... بیا و شور و حال زندگی را به من باز رسان ...

ای همه ی حس و حال بودنِ من , بیا و حال مرا با خود به من برگردان ...

بیا که دلتنگم ... کجایی ماه نقره پاش شبهای تنهایی ام ... بیا ....

 

پی دل نوشت :

رفیق همیشه همراه مهربانی , تولدتان مبارک.

مهربان برادر بهارانه ام , امپراتور همیشه بهاران , شادم از آمدنتان , شادی قرین لحظه هایتان.

سمیه عزیزم , گل نیلوفری ما , بیا و بمان تا دنیایمان رنگ گیرد با تو ...

برادر کهکشانی ام , یادم نمی رود خواستن آرامش لحظه هایتان از خداوندگار مهربانی ها.

سایه همسایه دل , عجیب دلتنگت هستم نازنینم .

همیشه گرم و روشن باشد دلتان , برادر آفتابی ام.

برادر آسمانی ام , دانیال عزیز , ممنون که جرقه نوشتن این کلمات را در ذهنم ایجاد کردید.

زلال ترین عمه آبی ها , راضی شدید ؟

دوستان روان تر از آب , بودنتان انگیزه بودنم هست و شادم به داشتنتان . ممنون بودنتان .

خیال تو ...

"هر جا که باشی و در هرحال که باشی, جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی و چون محبت ملک تو شد همیشه محب باشی, در گور و در حشر و در بهشت تا به نهایت. چون تو گندم کاشتی , قطعا گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.

مجنون خواست تا پیش لیلی نامه یی نویسد. قلم در دست گرفت و اینگونه گفت :" چون خیال تو مقیم چشم است و زبان از نام تو خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد , پس نامه به که نویسم, چون تو در این محله ها می گردی ؟"

قلم بشکست و کاغذ بدرید!

با دل گفتم که ای دل از نادانی

محروم ز خدمت که ای ؟ می دانی ؟

دل گفت مرا تخته غلط می خوانی

من لازم خدمتم , تو سرگردانی !"

( فیه ما فیه, مولانا جلال الدین محمد بلخی )

 پی نوشت:

عوض شده ام , می دانم ... کاش عوضی نرفته باشم , کاش عوضی نیندیشیده باشم , کاش .... خدا کند عوضی نشده باشم !

چند شب پیش , خواب استاد محمد قهرمانم را دیدم....

دوستی ...

به ناهید قول داده بودم از " دوستی " بگویم که برایم گفته بود این هفته , هفته دوستی ست و من که شرمنده همه عزیزانی هستم که در دلم جای دارند اما آنقدر فرصت این روزهایم کم است که گاه می شود مدتها از آنها بی خبر مانده ام . و این بی خبری دلتنگ ترم می کند و این دلتنگی رخوت و بی حوصلگی ام را دامن می زند و من که گرفتار این چرخه ی خستگی آور , آنقدر جان ندارم این روزها که خود را رها کنم از این اوضاع ...

به خودم قول داده بودم که بیایم و با حوصله از دوستانی بگویم که ردپایشان در دلم همیشگی ست و فقط چند دقیقه ای هم که شده خودم را برهانم از این بار دلتنگی و خستگی , اما ...

دیشب که نیایش و یگانه با پدرشان بیرون رفته بودند , به یکباره موجی غریب از دلشوره بر جانم افتاد و باعث شد که زنگ بزنم و سفارش کنم همسرم را که مراقب باشد و ... 

و همان لحظه به مادر و پدری فکر کردم که درد را در چشمان کودک دلبندشان می بینند و هیچ کاری از دستشان بر نمی آید ! و من باز به یادم آمد نیایش یک ساله ام را که درد می کشید و من حتی نمی توانستم اشک بریزم , که کودک کوچکم را دلواپس تر و نگران تر نکنم و دردش را بیشتر ! 

درد و رنج کودکان , زندگی را نفس گیر می کند , این را من مادر خوب می فهمم و چه احساس عجزی می کنم وقتی دستم تهی می شود از انجام هر کاری , الا اینکه بالایش ببرم رو به آسمان خدا و اشک ریزان بخواهم از او هر آنچه گفتنی و ناگفتنی ست ...

مهربان خدای دلها, نیک می دانی خواسته های ما را, پس به حق این روزها و شبهای عزیز , به حرمت این لحظه های آسمانی , شفای مریضها را و بخصوص فرشته کوچک سرای مهربانی ها را از تو خواهانم . مهربان آبی آسمانها , آرامش را بر دقایق برادرم و خانواده عزیزش بازگردان که جز تو هیچکس را یارای این مهم نیست ... 

مهربان خداوندگارم ..... 

باز هم نوای دلتنگی ...

فاصله ها ... فاصله ها ... امان از فاصله ها ...

دلتنگی که وارد می شود , دلتنگی با تمام حجم سنگین خود که وارد می شود , نفس می برد از دل ! تکه تکه می کند روح بی قرارت را و باز تو می مانی و آواری از بغضی فروخورده که جانت را ذره ذره می خراشد ...

دلتنگی ها نرم نرم تو را ذوب می کند در هرم سنگین فراق , فراقی که تو با همه باورت اذعان می کنی در تو اتفاق افتاده ! فراق تو از تو ! جدایی تو از روح و دلت ! جدایی تو از آنچه تو را تو می سازد ! فراق خود از خدا ! خدایی که در تو یعنی تمامیت تو ...

و امان از این فراق که سرگشته تر می کند روح همیشه بی قرارت را ...

دلتنگم آنچنان که هیچ روی درمانم نیست ! دلتنگی ای که عمریست در پی دارویش بودم و حالا چه نیک می دانم نیست , گشته ایم .. یافت می نشود ...

فاصله و فراق و دلتنگی به یکسو ... دلم یک کنج دنج می خواهد برای دمی آسودن ... برای لختی آرامش ... برای فرونشاندن بغضی بی پایان که توانم را به پایان می برد آخر ... دلم شانه های نامرئی دوست را می خواهد ...

راستی , خانه دوست کجاست ؟

 

استاد می گفت روح من همان هدهد سلیمان است و سلیمان عقل حاکم بر وجودم... عقل و روح که بر گرد نگین انگشتری وجود بگردند , طیرانی صورت می گیرد که جهان را انگشت به دهان می کند ! پروازی که پر جبریل را هم می سوزاند در آتشش ! من کجا گم کرده ام بالهای پروازم را ؟ پاهایم ناتوان تر از آنست که در شوره زار هستی ره بپیماید به سوی خانه دوست , کاش دو بال پروازم ... کاش ...

 

چله فراق

چهل روز گذشت و تو نیستی ...


کاش یکی به من بگوید با این همه دلتنگی چه باید کرد...