سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

بهار فرصتی برای نو شدن ...




باز اسفند ماه و کارهای تمام ناشدنی پایان سال و دلشوره های مدام ...

دوباره سفر و جاده , جاده ای رو به مهر , طلوعی و غروبی در پی , دوباره شب ستاره باران کویر و هوای لطیف صبحگاه ... دوباره صدای اذان از مسجد بین راه و زمزمه های شبانه رادیو ...

دوباره هجوم خاطره های گذشته و مرور لحظه های خوب و بدی که گذشت و دفتر عمرت را به تجربه هایی نو آذین بست ...

سالی گذشت با سختی های فراوان . سالی که هم طعم تلخ خداحافظی را بر جانم نشاند و هم لبخند شیرین سلام نگاهی را بر کامم ریخت . سالی که تغییر را بر من و دل و روحم به رخ کشاند و مرا با وجودی نو در من آشنا کرد ... سالی که به من آموخت می شود ساده گذشت از پی رنجشها, همانقدر که می توان ساده  دل کند از همه چیز و همه آدمها ...

امسال , سال 91 , سال سختی بود ... سال سختی هست , حتی در این لحظات پایانی هم تمام نمی شود اینهمه خستگی و کار و افکار رنج آور ... شکر که اینقدر درگیرم که فرصتی برای فکر کردن به غمها نمی ماند برایم , فرصتی برای خداحافظی هایی که هنوز هم یادشان دلم را به درد می آورد ...



امسال با همه بدی ها و خوبی هایش می گذرد و نتیجه اش محکمتر شدن من است در برابر طوفان حوادثی که هر لحظه درخت زندگی را تهدید می کند ... در پس هر طوفانی, وقتی آرامش مستولی می شود بر من و وجودم , در می یابم که چه دستاوردهای نیکی یافته ام که اگر نبود این ناملایمات , هرگز به دست نمی آمد . شکر که در هر لحظه روزگارم , مهربان توانایی هست که یاریگرم باشد .



بچه ها که باشند , تو را گریزی از نو شدن نیست ! هرچند خودت نخواهی , مجبوری برای آنها به خرید بروی و حس شادمانی آنها از به دست آوردن چیزهای کوچکی که شاید در نظر تو بی معناست , احساس خوبی را به تو منتقل می کند که باید قدردانش بود . بچه ها که باشند , بهار سبزتر می شود و تغییرات زیباتر به چشمت می آیند . دلنشین است وقتی سفره هفت سین امسالت , به سلیقه دختر کوچکت خریداری شده باشد, آنهم به رنگی که تو دوست داری . لذت بخش است وقتی سفره را می چینی شادی را در وجود دخترکانت ببینی و آنوقت می بینی خستگی ات را فراموش کرده ای وقتی از اداره , خسته و بی انرژی , برای کامل کردن شادی نگاه فرشته کوچکت دنبال سبزه و ماهی باشی تا بداند شادی او هم برای تو مهم است و قدردان بودنش هستی .



امسال سفره هفت سین خانه ما, یادآور برق نگاه نیایشم هست وقتی آنروز با شوق از خریدش سخن می گفت و طعم لبخندی شیرین بر لبانت می نشاند وقتی به یاد می آوری جمله اش را که :" چون می دانستم رنگ آبی دوست داری , آبی خریدم !"

امسال علیرغم همه خستگی ها و سختی ها , در این روزهای پایانی بذر خوشایندی از آرامش و رضایت را در دل من کاشته است که می دانم برایش باید سپاسگزار خداوند خوبیها باشم . کاش هدیه بهار برای همه ما, دلی آرام و شاد باشد . کاش سیب زندگی مان سرخ باشد به رنگ عشق و شیرین به طعم سمنوی سفره هفت سین سلامت و سعادت .کاش در آخرین لحظه های سال سربلند از پس ناملایمات روزگار, شاد باشیم که زندگی فرصتی نو به ما بخشیده تا باز باشیم و دست مهر بدهیم و بذر عشق بپاشیم . شکوفه های عشق بر شاخه های درخت وجودتان همیشگی . بهارتان سبز و ماهی مهرتان همیشه رقصان .

از مسابقه عکاسی و رنگ در رنگ طبیعت بهاری فراموشتان نشود .

عید دل


بچه ها می پرند و می رقصند . صدای خنده شادمانه شان , نشان زندگیست . هایده می خواند : یه امشب شب عشقه , همین امشب رو داریم ...

خسته ام اما می دانم مجال شادیها اندک است . دلگیرم اما می دانم دوستیها را ارزش آنقدر هست که رنجش ها را بشود کنار گذاشت و باز در هوای دوستی نفس کشید !

دلتنگم , اما می دانم دلتنگی برای دوست , دلیل زندگیست . دلتنگی اگر نباشد که دل مرده است ! کدام آدمیست که طعم دلتنگی را نچشیده باشد و آدم باشد ؟

عزیزان همه با هم بخونیم , که امشب شب عیده ...

دلم می خواهد دست در دست همدیگر سرود عید و شادمانی بخوانیم . دلم می خواهد هیچ دلی غمگین نباشد و هیچ تنی رنجور . دلم می خواهد هیچ کس , هیچ دلیلی برای بغض و کینه و حسد نیابد ! دلم می خواهد ...

این روزها به دلم مجال نفس کشیدن داده ام , اما ...

بی خیال اما , قصه درد را می گذارم برای فردا و در فضای دوستی ها و شادی ها و شیطنت ها تنفسی نو خواهم داشت ... کاش از پس این لحظه ها , عید در راه باشد . عیدی سرشار عشق برای همه . عیدی فارغ از غصه برای همه آنهایی که با دل غریبه نیستند . عیدی برای من , برای تو , برای ما ...

دلم بهار می خواهد ... یعنی عید دل با بهار می آید ؟


پی نوشت :

از همه عزیزانی که در طرح کودکانه شرکت کردند نهایت تشکر را دارم . ممنون بودنتان هستم که قیمتی برایش نمی یابم . همیشه پاینده باشید مهربانان .

خاطره های کودکی عزیزان را در اینجا بخوانید :

 امپراطوری بهار , خونه ی خیالی , کهکشان و سرزمین آفتاب .

 و ببینید خاطره ی کودکی برادر را به زبان تصویر .

خاطره ی خواندنی آقا بزرگ و خاطرات شیرین سمیرا را هم بخوانید .

و باز یک خاطره زیبا و به یادماندنی دیگر از زینب عزیزم .

باران ...

 

1-

باران ؟ بیا ببین عمه چی خریده برات !

این مال منه ! من عمه دوست دارم ...

باران ؟ عمه , این چه رنگیه ؟

سبز !

آفرین عمه , حالا ببین این شکل گردی رو از کجا باید بندازی تو جعبه ؟

اینجاسه !

آفرین عمه , حالا این چه رنگیه ؟

آبی ...

باران ؟ این آبی نیست عمه , زرده ! حالا این سه گوش رو از کجا باید بندازیم تو جعبه ؟

از اییجا ! نمیره ! از ایجا ! نمیره ... اینجا ... درست شد ...

آفرین بارانم , همه شو درست انجام دادی عمه , آفرین ...

باران بلده ! باران دست بزنیم ...


2-

  باران , میای باهم بازی کنیم ؟

نه !!! اسباب بازی منه !

خب باشه مال تو , بیا با هم بازی کنیم ...

باشه , این گردی قرمز , از اینجا بندازیم جعبه ...

منم این مربع صورتی رو بندازم تو جعبه ...

...

باران ؟ باران ... پس کجا رفتی ؟




3-

نیایش , باران , بیایید قایم موشک بازی کنیم ... من چشم میزارم , شما قایم شین , باشه ؟

من قایم شدم ...

یگانه , بیا ...

نیایش ؟ تو هنوز یاد نگرفتی وقتی قایم شدی داد نزنی ؟ خب معلومه از صدات پیدات می کنم !

باران ؟ باران ؟ کجایی ؟ باران ؟   مامان تو باران رو ندیدی ؟


4-

فهیمه ؟ کجایی ؟ فهیمه ؟

عالی! تو ندیدی فهیمه کجا قایم شد ؟ من همه جا رو گشتم آخه !

نه نرگس ! من ندیدم ... شاید رفته زیر زمین !

زیرزمین ؟ می دونی که من ... من ...

از زیرزمین می ترسی ؟


5-

بچه ها ! من خسته شدم , میاین با هم بادبادک درست کنیم , بریم بادبادک بازی ؟ امشب مهتاب قشنگیه . با هم بریم بادبادکمون رو بفرستیم به سمت ماه ... حاضرین بچه ها ؟


پی نوشت :

باران عزیزم , هنوز یادم هست تمامی شور و شوقم را از تولدت در چنین روزی . حالا دو ساله شده ای عزیز عمه ... تولدت مبارک دخترک فرشته سانم ...

پی نوشت 2:

پست , گفتگوهای متفرقه ایست بین مامان باران , عمه , باران , نیایش , یگانه ...

و گریزی به سالهایی دور از کودکی های نرگس و فهیمه و عالیه ...

پی دعوت نوشت :

خواستم پست کودکانه ام با تولد بارانم همزمان باشد . از تمامی دوستان عزیزم دعوت می کنم در طرح پست همگانی کودکی شریک شوند و میهمانمان کنند به خاطره های زیبایشان از کودکی . منتظریم .

پی آسمان نوشت :

من کودکانه آسمان را دوست دارم ...

 

 

غزل عاشقانه

عشق که میهمان قلبت باشد , قلمت شاعر می شود . باید که وجودت را بسپری به امپراطوری عشق , آنگاه نفسهایت هم غزل عاشقانه می شود . وقتی که خالی از عشقی , زبان تو و قلمت بسته می شود ...

دلتنگ شعرم و غزل , خالی ام از هر آنچه شور و شوق . قدم که می زنم در فضای خارج از منزل و می بینم اینهمه شلوغی و ازدحام خیابانها را و مردمانی را که با چه ذوقی به استقبال بهار می روند , دلتنگ می شوم ! دلتنگ آن منی که مشتاقانه و بی صبرانه روزهای اسفند را می شمردم تا برسم به آن لحظه زیبای تحویل و تحول ... که همیشه تحویل سال , رنگ تحولی نو داشت در هستی مان و بهار با صدای یاکریمها و شکوفه های سفید و صورتی درختان و هوای ابری روزهای اول فروردین معنا می شد و با نو شدنی در دل و در ظاهر ...

حالا سالهاست که بهار , نه مرا نو می کند و نه دل مرا ! حالا سالهاست که اگر به جبر نباشد , هیچ نخواهم خرید برای آمدن فصلی نو, که دلم مدتهاست کهنه شده !

دلم اشتیاقی تازه می خواهد. دلم نوشدنی از جنس دل می خواهد! از جنس خودش, او که دلم را در دستان خود دارد ... راستی, کجای دلم به خطا می رود که اینقدر غم نشسته بر جانم ؟

خالی خالی ام این روزها , دلم یک غزل عاشقانه می خواهد ... کاش کسی پیدا شود و غزلی بخواند برایم , از جنس دل ...

پی نوشت :

به خواست دوستان , مسابقه عکاسی بماند برای بهار , اگر عمری باقی ماند در خدمتم .

اما اگر راضی باشید , هفته آینده از کودکی هایمان بنویسیم و خاطره هایی که مسلما در ذهن هر کدام ما فراوان نقش بسته . هر کس راضیست و می تواند شریک شود در درج خاطرات کودکی اش , اعلام کند تا برنامه یک پست مشترک دیگر هماهنگ شود. منتظر حضور سبزتان هستیم .