سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

هوای یلدا... بی تو !


یک دقیقه اضافی امشب , جزء آخرین دقایق باشد یا نه , دلم می خواهد در جمعی باشم که مهربانی را در آغوش مادر و در زلال چشمان پدر بیابم . که دلم محبت نهفته برادرانم را می خواهد و شیطنت های پرمهر محمد را . دلم حرف زدن باران را می خواهد و نگاه معصوم ثنا را .

چه امشب , این یلدای سرد , آخرین شب عمرم باشد , چه نه , دلم میخواست جمع دوستانم این دوست داشتنی ترین حقایق در ظاهر مجاز , جمع بود و من با صدای ساز برادرم فرداد , شیدا می شدم و با نوای دف مانا , مجنون . که دلم بادبادک بازی با دانیال را می خواهد و برادرانه های ناب امپراطور بهاران را . دلم یک کهکشان مهربانی مهرداد را می خواهد و شوخ طبعی های آقا بزرگ را. دلم فلسفه چینی های حمید را می خواهد و حضور پرلطف منیژه و یلدا را .

 دلم جمع سه نفره مان را با سمیرا و سپیده می خواهد و بستنی خوردن در آن کافه دنج در کنار افروز و علیرضا . دلم زری را می خواهد و رویا را ...

دلم پروانگی های ناهید را می خواهد و بی قراری های عمه طهورا را . دلم لبخندپر انرژی سمیه را می خواهد و عاشقانه های رفیق عزیز را .

دلم مهربانی های بی نظیر خانم تنفس را می خواهد و یک دنیا سکوت آبی خانم سعادت یار را .

دلم غزل خوانی پدر را می خواهد .... استاد همیشه قهرمانم را ...

دلم .....

می دانم این درازترین شب سال هم آنقدر کوتاه است که نتواند خواسته های دلم را پاسخ دهد , اما به قدر یک دقیقه اضافه اش می توانم بر بال خیال بنشینم و در عالم رویا , همه این زیبایی های هستی کوچک خود را به تصور بنشینم و لبخند زنان اشک بریزم . می دانم خواهی گفت :" دیوانه اشک و لبخندت هم معلوم نیست ", اما ..... باور کن دلم دیوانه گفتنت را می خواهد ... معلوم هست کجایی ؟

پی نوشت 1:

یک شب هوای گریه 

     یک شب هوای فریاد 

امشب دلم هوای تو کرده است... 

                               (حسین منزوی) 

   می ترسم اگه هواتو نکنم دلم سنگ بشه و دیگه طپش بی طپش...فقط یه کم از شب های دیگه بیشتره.می ارزه که بابت اون یه کم ,یه دنیا شاد شد.نگاه کردن به همدیگه و خوردن شیرینیه هندوانه با چاشنی سرخش...خوردن خندهء پسته با نمک تخمه...محو بازی شاهدانه و گندم شدن و.... 

چه شبی بشه امشب.شاید بی توهم بشه با لبخند گفت: 

                         یلدا مبارک...

پی نوشت 2:

نوشته پی نوشت , به قلم فرداد عزیز بود در هفتمین قاب . امسال می توانست چهارمین یلدایی باشد که ما در فضای مجاز در کنار هم می داشتیم , اما ....

کاش هفتمین قاب دریچه اش را به دیدگانمان نمی بست ... با اینهمه , هر کجا هست خدایش به سلامت دارد ...

پی فال نوشت :

این هم فال من به نیت شما :

ز در درآ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان

بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

ستاره شب هجران نمی فشاند نور

به بام قصر برآی و چراغ مه برکن

...

پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان

ز کارها که کنی , شعر حافظ از بر کن

پی تولد نوشت :

مولود شب یلدا , برادر بزرگوارم , سرزمین همیشه آفتابی , تولدتان مبارک . شاد باشید و برقرار .

از تو ای دوست نگسلم پیوند ...

1-

گر آسوده گر مبتلا می پسندد   

چه خوشتر از این کو بما می پسندد

چه دانیم ناخوش کدام است یا خوش

خوش است آنکه بر ما خدا می پسندد

چرا دست یازم , چرا پای کوبم ؟

مرا خواجه بی دست و پا می پسندد

خط اول این شعر , سرمشق امروز استاد پیله چی بود که حسابی تکانم داد . بخصوص وقتی قصه ای از زندگی بزرگی هم چاشنی این شعر شد ...



2-

شنبه , زمان تشییع جنازه یک آشنای مهربان , که با رفتن ناگهانیش روح و روان مرا به هم ریخت , وقتی  مداح وسط زیارت عاشورا گفت که روح آن مرحوم در بین ما و شاهد دعاهای ماست , ناگهان قاصدکی جلوی دیدگان من بر زمین نشست و لحظه ای بعد رقص کنان رو به آسمان شتافت . آن زمان حس غریبی تمام وجود مرا در برگرفته بود که بیان کردنی نیست ...

محیط قبرستان , یا به قول شهروندان عزیز اینجا – آرامستان – همیشه یک آرامش خاصی را نصیبم می کند , اما , وداع با یک عزیز در زمستان و در حالیکه برف و سرما همه را از خاک و خاکستان فراری می دهد به سوی چهاردیواری گرم خانه ها , عجیب حس تنهایی را همراه دلم می کند و چقدر دلم می گیرد از اینگونه گذاشتن و گذشتن عزیزی که به رسم امانت به خاک تحویل می دهیم ... کاش هرگز فراموش نکنیم رفتن را ...



3-

نمی دانم می دانی ...!!!؟

که چقدر خنده هایم درد می کنند ...

این روزها انگار بیشتر آدمها به دست هم پیر می شوند تا به پای هم ...


و حالا فصل میلاد تست ...



حالا که آمده ای

دوباره روشن می شوند

همه ی چشمه ها و

همه ی چراغهای خانه ی همسایه

 

بهار ....

تابستان ...

پاییز ....

              مهر ....

                        آبان ....

                             آذر ....

بیست و سه روز گذشت از این سومین ماه سومین فصل سال , این فصل زیبای رنگارنگ با هوای معتدل و بارانهای زندگی بخش و همه ی زیبایی های باشکوه و شگفتی آورش ...

زاده ی زمستانم و اما هنوز مقرم که زیباترین فصل , فصل پاییز است که هر روزش شکوهی و هر ماهش شگفتی ای هدیه می دهد بر ما , هر چند گاه روزهای ابری و غروبهای سرخ و طلوعهای خونینش , دل را تنگ کند و اشکی همراه باران بریزی و چیزی , حسی , غمی مبهم تو را به دیار اندوه بکشاند ... اما هنوز هم مثل همه ی این سالهای دور زندگی بر این باورم که پاییز را , مهرش را , آبانش را و آذرش را با تک تک لحظه های مهرانگیزش به نهایت دوست دارم ...

حالا که آمده ای

باز با هم می رویم

به دیدار باران های بی دریغ پاییزی

می رویم و خیس خیس

به خانه بر می گردیم ...



سمیرای من ,

زیر باران قدم می زنم و چشم می دوزم بر برگ های سرخ و زرد و سبز و نظاره می کنم غنچه های سرخ گل را که در این هوای عطرآگین که با حضور تو معطر شده , نفس می کشند و پای می کوبند و شکر می گویند و من هم پا به پای آنها , رو به آسمان می کنم و از ته دل , صدا می زنم خدای مهربانی ها را و می گویم :" حواسم هست که حواست به همه ی بی حوصلگی ها و تلخی های این روزهای ما هست و هی صبوری میکنی و هی هدیه پشت هدیه , لطف پشت لطف می فرستی , بلکه تنها کمی چشمانم را بگشایم و یادم بیاید که برای بودنت , برای بودنم , برای اینگونه بودنمان باید قدردانت باشیم و حواسم هست که چه سخت شده ام این روزها .... اما هنوز آنقدر حواسم هست که بدانم پاییز همان فصل زیبای همیشه است و من باید که چشم بدوزم بر همه ی قشنگی هایش و یادم باشد که شکرت را بگویم ..."

خواهر عزیزتر از جانم , سمیرایم , بیا پس بزنیم همه ابرهای دلتنگی و کدورت و تلخی را از آسمان دلمان و به یاد بیاوریم هرآنچه او برایمان می خواهد , بهترین است . بیا دل بسپریم به رضایش و باور کنیم که هر آنچه در راه زندگی ما پیش می آید به نفع ماست و باید که با آغوشی باز بپذیریمش  , هرچند هرگز سر از حکمتش در نیاوریم ...

سمیرای مهربانم , نازنین دوست داشتنی ام , بیا باز هم قدر لحظه های زیبای پاییز را بدانیم و دوستش داشته باشیم که سرشار لطف دوست است و رد بال فرشتگانی چون ترا , منیژه را , افروز را و عمه طهورا را در خود ثبت کرده است .

عزیز دل , مثل همیشه , قدردان حضور تو , قدردان مهربانی های بی نهایت خداوندگار مهربانی , با قلبی سرشار شوق , روز میلادت را به تو تبریک می گویم و امیدم , آرامش و شادی همیشه ی دل و دیدگان مهربانت است . پاینده باشی و پر نشاط آذردخت همیشه عاشق کتاب زندگی ما .


حالا که آمده ای

چه لباس های مهربانی پوشیده اند

همه ی این کلماتی که از تو می گویند ...


پی نوشت :

عمه طهورای آبی ها , منیژه مهربانی ها , افروز پاکی ها و همه ی آذردختهای دوست داشتنی این سرا , میلادتان پرنور و پرشور .

 

خیال دوست


صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختم نخفته بود که از خواب بامداد

برخاستم به طالع فرخنده فال دوست

از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت

یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست

خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم

در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست

تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی

کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست

مقبل کسی که محو شود در کمال دوست

سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار

زنگارخورده چون بنماید جمال دوست

 

دیروز دکتر دینانی از عقل گفت و خیال ! اینکه عقل آدمی بی یاری خیال کاری از پیش نتواند برد . اینکه این دو از هم جدا نیستند , در حالیکه با هم به نهایت متفاوتند . این که کار خیال صورتگری ست و قدرت تخیل می تواند همه چیزها را به تصور درآورد , اما عقل در نهایت صورت ها را می زداید و نهایت تصمیم با اوست و عقل است که قدرت توحیدی را درک می کند ...

خیال مجرد را به تصور در می آورد تا درک شکل گیرد و عقل تصور را می زداید تا تصویری واقعی از حقایق عالم هستی بر جانمان بریزد . و چه زیباست وقتی همراهی عقل و خیال , افق های زیبایی از هستی را بر ما می گشاید .

استاد از عشق گفت و از اینکه از دوست , غیر دوست نباید خواست ... که شیخ سخن , سعدی شیراز , گفته :

" گویند تمنایی از دوست بکن سعدی     از دوست نخواهم کرد , جز دوست تمنایی "

و من که امروز صبحم با فالی از سعدی آغاز شد و آن هم غزلی که بهت زده ام کرد :

" تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی     کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست     مقبل کسی که محو شود در کمال دوست "

دوباره گیج شده ام از این همزمانی غریب وقایع . باید جمع بزنم دریافته های این روزهایم را ... باید عقل را به یاری بطلبم . عقلی که به قول استاد , معجزه خداست و انسان اگر ملکوتی ست به عقل است که مثل اعلای حق تعالی در هستی , همان عقلی ست که انسان را اشرف مخلوقات می نماید ...

کاش فاصله ها را کم کنم ... کاش دست دل را در دست عقل بگذارم و راه حق را بیابم تا اینقدر در کوچه راههای زندگی , در کوچه پس کوچه های خیال , گم نشوم ... کاش محو نشوم در خیال دوست ... کاش دریابم او را که در من , می تواند به تجسمی زیبا متجلی شود , اگر درست بروم راه زندگی را ... راستی , من کجای زندگی ام , کجای راه حقیقی زندگی قرار دارم ؟ کاش ....


پی نوشت :

به تاسی از برادرم امپراطور بهاران و با اجازه ایشان :


خیالم را رها می کنم در وجود ... تو می آیی و کنارم می نشینی ... واژه هایت با دل آشناست ... بهشت همینجاست , همینجایی که تو هستی ... من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم ...
صدای اذان می آید و عقل , صورتگری خیال را به کناری می نهد ... صدای اذان , صدای واژه های دوست است ... همو که هر لحظه مرا در گذر این همه تلخی , آرام می کند ... همو که می گوید صبور باشم و دستم را از دستش رها نکنم ... همو که هر وقت دلتنگ می شوم دست دلم را در دست خیالم می گذارد و تو را به کنارم می نشاند ... اما نمی گذارد آنقدر غرق خیال شوم که ترا که جلوه ای از مهر اویی , با او یکی کنم ... هرچند دل گواهی می دهد که هر دو یکی هستید ...
کوچه های خیال غریبند , اما من چشمهایم را می بندم و نفس می کشم و عطر تو را می جویم ... چشم باز می کنم و باز ترا می بینم که می خندی و خنده ات , صدای اذان کل احمد را به یادم می آورد و من باز یادم می آید که تو چقدر شبیه خدایی ...
دستی مرا از خیالم بیرون می آورد و رنج معنا می شود ... رنج بی تو بودن , رنج دوری از تویی که خدایی و خدایی که تویی ...
لحظه هایم رنگ خداست و پر از عطر گل محمدی ... دوست رنج است , اما رنجی که به تمام بودنم می ارزد ... کاش باران یاد تو بر تک تک ثانیه هایم ببارد ... قول می دهم هرگز , هرگز , هرگز با چتر نباشم , حتی چتری که رنگ آبی اش باز تو را به یادم آورد ...
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی ست ...

چون به خانه در آیم , هنوز در سفرم

پاییز باشد و



هنگامه عاشورا




و تو قصد کنی غرب را پشت سر بگذاری




و جاده را به سمت شرق احساس بپیمایی






نتیجه اش می شود دیدن دو فرشته





فرشته ای با عطر خوش خداوند





و فرشته ای به لطافت باران





این یک تمام گوش به سخنان عمه





و آن یک با زبانی شیرین , دل می برد از عمه ...





و نماز ظهر عاشورا , در مسجد جامع وطن





و آخرین ساعات سفر و دیدار عزیزی همیشه قهرمان ...


پی نوشت :

عنوان پست مصرعی از شعر استاد قهرمان است .