سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

برای عمه طهورایم ...





پی نوشت :
دیروز خورشید , خون افشان طلوع کرد بر نیلی و کبود آسمان و امروز در نقابی از ابر, تیرگی شب را به روشنای روز رساند . شما می دانید حال دل این روزهای آفتاب را ؟

پی نوشت 2:
هر دو خط , سرمشق های استاد احمد پیله چی هستند در کلاس خوشنویسی من .

آن نشستگان در دل ...


سه سال , ششصد نوشته ... شاید کمی زیاد باشد برای این سرا , اما ... 

زیاد و کمش آنقدر مهم نیست که تاثیراتش . که من سه سال را در این سرای به ظاهر مجاز , قد کشیده ام , بزرگ شده ام , زندگی کرده ام ... با باران , با مهر , با ماه و آفتاب خاطره ها دارم ! از مترسک , از پرنده , از سیمرغ , از ابراهیم , از ققنوس , از خدا , عشق , شیطان , آسمان و زمین و دریا و  خیال و بهار و شعر و غزل و مهر و دوستی و جنون و ...بارها و بارها سخن گفته ام و شنیده ام از شما , شمایی که صاحبان اینجایید و اگر نباشید , اگر عطر نفسهایتان در این خانه جاری نباشد , سایه ساری هم نخواهد بود . بیست و شش آبان 88 اولین پست اینجا رقم خورد . بیست و شش آبان 89 , با 222مین نوشتار این سرا , از دوستیهایی گفتم که در این خانه شکل گرفته بود و بیست و شش آبان 90 ,از آنها که پا به پای من و قلم و اندیشه ام همراه بودند تا سهبا هویتی آنچنان بگیرد که بود ... و حالا سومین سال و ششصدمین گام همراهی عزیزانی که هنوز هستند و همراهان گرانقدر این سرایند ... و اگر سال بعدی باشد کدام یک از ما خواهیم بود و کدام یک از شمایان حضورتان را در گوشه ای از این سرا که همیشه آب و جارو زده , آماده پذیرایی از میهمانان اندیشه و دل هست و خواهد بود , تا باشد , تثبیت کرده اید ؟ که آنها که تا به حال مانده اند , از گذر این سه سالی که بر من و ما رفته است , نشستگان بر دلند و چشم و چراغ همیشه ذهن ...  که غیر این باشد بسیار آمدند و گذر کردند , آمدند و چند روزی را میهمانان عزیز این خانه بودند و حضور عطرآگینشان برای همیشه در دفتر خاطره های این سرا و صاحبانش نقش بسته , اما ...

آنها که ماندنی اند , آن همیشه نشستگان در دل را چگونه باید قدر دانست و بر صدر نشاند که ارجشان رعایت شود ؟! کاش از عهده این مهم برآیم ... کاش لیاقت لطف و مهربانی صاحبان دل را داشته باشم ... کاش ...

چند عکس , چند خاطره , تقدیم به شما . که عکسها زبان مشترک من و دوستانند و بی نیاز توضیح . امید که بپذیرید و لبخندی بر کنج دلتان بنشاند .



عکسها در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

روز بارانی ...

صبح امروز با عکس باران شروع شد . اول صبح قبل از خروج منزل , گوشی را که برداشتم , دیدم داداش مهدی سه تا عکس از باران برایم فرستاده ... باران با آن قیافه اخموی بانمکش ...


از خانه بیرون زدم و عطر باران مشامم را پرکرد ! نفس کشیدم عمیق و آسمان را و درختان پاییزی را نظاره می کردم . و چند عکس از پیچک های یکی از خانه های مسیر ...

اداره رسیده بودم که نم نم باران و دانه دانه برگریزان همراه شده بودند با هوای ابری و البته کمی آفتابی امروز , رنگ  باران ...



نشسته بودم گرم کار که ناگهان صدایی مرا از جای پراند : رعد باران !

و رگباری تند و صدای باران ...

شب با نیایش از کلاس خط برمی گشتیم و سرمشق این بار با شکسته نستعلیق استاد پیله چی :

در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان    شرط اول قدم آنست که مجنون باشی ..

باران به شدت می بارید و ما قدم زدیم بی واسطه چتر و سرپناه ... خیس قطره های ریز باران , مشعوف از طعم باران ...



شجریان برایم می خواند از بوی باران  : بوی باران , بوی سبزه , عطر خاک ...

یادم آمد دعای همیشه باران :

ببار ای بارون ببار, با دلم گریه کن خون ببار, بر شبای تیره چون زلف یار, بهر لیلی چو مجنون ببار , ای بارون !


شکر خدای باران ...

چلچله درد دارد !‌


پرنده ای هستم که دو بال پروازم را در نمی دانم کجا جا گذاشته ام . پرنده ای که هر بار قصه پرواز را می خواند ومی شنید و آه می کشید و به آن روزهای شیرین گذشته فکر می کرد که در آسمانی آبی همه پرندگان زیبا با هم پرواز می کردند و از آب های زلال آسمانی می نوشیدند و دانه های بهشتی غذایشان بود . اما نمی دانست چرا هیچکدام یادشان نمی آمد که چه شد که از آن بهشت زیبا که همه اش نور بود و سرور ، همه اش آبی بود و سبز ، به این زمین خاکی رسیدند ؟

پرنده ام ویادم نمی آید کی فراموش کردم بالهایم را . کی فراموش کردم که جای من در این زمین خاکی نیست . من دو بال دارم برای پرواز ، پس چرا آنها را فراموش کردم و مثل همه آدمیان با دو پای ناتوان بر زمین راه رفتن را  آغاز کرده  ام ؟ درست که پاها زمین را حس می کنند و لذت تعلق را و وابستگی را بیشتر به تو می چشانند ، درست است که پرواز یعنی رها شدن و من از وقتی که نمی دانم کی شروع شده از رهاشدن می ترسم ، که دلبسته ام ، وابسته ام و نمی توانم به روزی فکر کنم که کنده شده باشم از همه تعلقات ، اما پرنده که باشی می دانی هیچ چیز ، هیچ چیز و هیچ چیز نمی تواند لذت پرواز را ، آنهم پرواز در اوج را به تو بچشاند .

پرنده ای هستم که مدتهاست بالهای پروازم را از دست داده بودم و عادتم شده بود که با دو دست دانه بخورم و با دو پا بدوم تا برسم به نمی دانم کجای این روزگار سیاه ، اما خدا خیر بدهد بزرگی را که جوجه اردک زشتش را نشانم داد که بالهایش آنقدر به پرواز فکر کرده اند که به بالهای قو می مانند نه اردک ! بزرگی که به من یادآوری کرد که از قید و بند ریشه های خاکی کنار رودخانه ام خلاص شوم و به یادم بیاید که من هم چلچله ام ، پرنده ام ، نوید بهارم ، من باید یادم باشد پرواز را که بهار بی پرنده و پرواز کجایش به بهار شبیه است ؟! ‌چلچله ام و می خواهم در کنار همه آن پرندگان زیبای دیگر ، رسم پرواز را به یاد بیاورم ، می خواهیم سی مرغ بشویم و برویم به آن نمی دانم کجاها که می گویند قله قاف است و پرواز را در نگاهی نو به تجربه بنشینیم تا حتی همین اندک پروازی را که بلدیم عادتمان نشود . چلچله ام و می خواهم در کنار گنجشکم ، در کنار بچه شاهینی که قول می دهد به گنجشک کاری نداشته باشد ، در کنار غازی که خود قصه پرواز را به ما یادآوری کرد ، در کنار هدهد و پرستو و جوجه و بلبل و مرغ عشق و کلاغ و همه آن دیگرانی که دارد یادشان می آید که پرواز را فراموش کرده اند ، یا که نه ، پرواز عادتشان شده ، با هم سیمرغی بسازیم . که برای نو شدن قصه پروازمان حاضریم تا خود خورشید پرواز کنیم و هراسی هم نخواهیم داشت از اینکه بالهایمان بسوزد ، تنها می خواهیم با هم باشیم و با هم  به پرواز بیندیشیم و با هم درد سوختن را حس کنیم .

چلچله ام و دلم درد دارد . روی شانه هایم جای بالهای فراموش شده ام درد می کند . و من دارم لذت درک این درد را با تمام وجود می چشم که چه سخت است پردرآوردن ، چه سخت است پرواز وقتی بالهایت را فراموش کرده ای و باید از نو درد بال درآوردن را به تجربه بنشینی . اما من حاضرم از قید این زمین خاکی رها شوم تا لذت پرواز را بچشم تا شاید آنوقت از عمق جان به بهاری نو بیندیشم .

کجایی مادر ؟ چلچله ات درد دارد ! چلچله ات امسال نوید بهار نمی دهد ! که بهار را حس نمی کند ! که عهد کرده تا دلش نو نشود و بالهای نو در نیاورد ، به کفشی نو فکر نکند !

کجایی مادر ؟ بیا و رسم پرواز را دوباره به چلچله ات بیاموز که بالهای چلچله ات این بار ریشه در قلب او دارند نه بر شانه اش و هر آن چیزی که در قلب ریشه کرد ، هرگز رها نمی شود و فراموش نخواهد شد .

کجایی مادر؟ چلچله ات درد دارد و می خواهد تا به بالاها بپرد ، تا شاید درد را فراموش کند . بیا و دعای خیرت را بدرقه راهش کن  تا شاید بتواند اوج بگیرد و در کنار دیگر پرنده های آسمانی ، از هر چه تعلق است رها گردد . بیا مادر و بیاموز لذت رها شدن را از هرچه دلبستگی ست !

پی نوشت :

همه آنچه خواندید رنجنامه ای بود که با اشک نوشته شد بعد خواندن صیغه استمراری درد . از دستش ندهید .

پی نوشت 2:

نوشته خواندنی سپهر عزیز را هم خطاب به جوجه اردک زشت از دست ندهید .


پی جدید نوشت :

باز هم خاطره بازی , باز هم بازخوانی یک پست قدیم , یک خاطره عزیز ... که این روزها همه خاطره ام و ... شکر !


خاطره ای به وسعت خیال


بیشه ای آرام  در دنج ترین سمت جغرافیای پروانه , با برکه ای زلال و انبوهی از پرنده های شاعر که رنگ آسمان را به رنگ غزل می کشانند ! و قاصدک هایی که بر نوک انگشتان می نشینند و پروانه هایی که نقاشی زیبای خدا را به رنگین کمان زیبای بالهایشان آراسته می کنند ...

دشتی سرشار از جالیز و پروانه , برکه و گنجشک , زالزالک و به , انار و قاصدک...

برکه ای زلال و چادری آبی رنگ , سایه ام در آن غزل نقش می زند ...

برکه ای زلال و چادری ارغوانی رنگ , مهرداد رنگ مهر می زند دفتر زیبای کودک دلبندش را ...

برکه ای زلال و زیراندازی رنگین کمانی و سقفی به وسعت آسمان , که امپراطور بهاران و سلطان پروانه ها با چادر میانه ای ندارند در دشتی اینچنین ...

برکه ای زلال و چادری سپید که دفتر نقاشی نیایش شده تا بر آن نقش بزند قاصدک های آبی و پروانه های رنگی و گلهای سرخ و سفید و زرد را و آسمانی آبی با ابرهای سفید و رنگین کمانی گسترده از این سو تا به آن سوی آسمان ...

به میهمانی طبیعت آمده ایم , در کنار همدیگر , آوازخوانان , غزل گویان , لبخند زنان , شادی کنان ...

آن یک با قلاب ماهیگیری , ماهی صید می کند با طعم شعر و این یک ماهی ها را پاکیزه کرده و در لفافه ای تمیز پیچانده و برآتشی درخشان , کباب می کند ! آن یک سیب زمینی ها را در زیر خاکستر گرم پنهان می کند و دیگری , چای ذغالی خوش عطر را دم می کند به مهر ... و فرشته هایی گرم صحبت های دوستانه و کودکانی فرشته سان , غرق شادی و نشاط و خنده ...صدای خنده های کودکان , دشت را به وجد می آورد و گنجشککان را به آواز ... گلها می رقصند و باد شادی کنان می پیچد در لابه لای موهای بید همیشه مجنون ... صدای برکه , صدای زندگیست , صدای عاشقی ...

این صدای مهر است که می پیچد در دشت ... این صدای شعر است که جاری می شود در زندگی , این صدای زندگیست که رها می شود در خیال ... خیالی سرشار رویاهای زیبای واقعی ... واقعیتی نهان در دلهایی سرشار مهر ... دلهایی یکرنگ , نگاههایی عاشق , دستانی مهربان , زبانهایی ثناگویان ...

یکی سر به کوه می گذارد تا هدیه رعد را , قارچ هایی صدفی به جمع هدیه دهد ! آن دیگر نیامده اما صدای سازش را به دوستان تقدیم می دارد , یکی می خندد , یکی می گوید , یکی می نویسد و دیگری ثبت می کند از دریچه پرشکیب دوربینی رها در دستان نازنینی هنرمند و عاشق ...

زندگی جز گذر همین لحظه های زیبا مگر مفهومی خواهد داشت ؟ حتی اگر دمی در خیال خود رها شوی و دست در دست مهربانانی بگذاری از جنس دل ...

کاش رویاها رنگی از واقعیت می گرفتند تا انسانها می توانستند لحظاتی از زندگی را خودشان باشند ... خود خود خودشان , همانقدر مهربان , همانقدر عاشق , همانقدر رها ... کاش میشد ...