سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

یه خاطره تلخ !


بچه که بودم , همبازی های من دخترخاله ها بودند و پسرخاله ها. توی یک شهر کوچک که از این سرشهر تا اون سر شهر رو به راحتی می تونستی در عرض چند دقیقه بری و برگردی . آسمون صاف و خیابونای آروم و امن , خونه های نزدیک و دلای نزدیکتر. حداقل هفته ای یکبار به خونه خاله ها و دایی ها سر می زدیم . ما بچه ها تقریبا" هر روز پیش همدیگه بودیم و اصلا" بیشتر خاطرات کودکی ما با هم مشترکه . خونه قدیم خاله رو هیچوقت از یاد نمی برم . از اون خونه های بزرگ و قدیمی با اتاقای تو در تو و دیوارای آبی . با حیاطی پر از گل و درخت . دور تا دور حیاط پر باغچه بود پر از گل و سبزی و درخت . وسط حیاط هم یک داربست مو بود زیرش یک حوض کوچولو که عیدها پر ماهی میکردش شوهرخاله . یادمه از زیرزمین اون خونه همیشه می ترسیدم بسکه عمیق بود و تاریک . اصلا ما یه مدت با خاله م توی همون خونه زندگی کردیم . همینه که کلی خاطرات شیرین دارم ازش . هنوزم هم وقتی خواب می بینم توی اون خونه ست که بیشتر خوابهام اتفاق میفته . وقتی خبردارشدم که فروختنش کلی گریه کردم ! میگفتم بی انصافا حداقل اجازه می دادین من بیام و باهاش خداحافظی کنم !!!

چی میخواستم بگم , به کجا رسیدم ! نمیشه اسم بچگی بیاد و یاد این خونه ها نیفتی .

خونه ما با خونه دوتاخاله ها و یکی از دایی هام نزدیک هم بودند . طبیعتا" ارتباط نزدیکی داشتیم با همدیگه . مجید خاله و مسعود دایی هر کدوم با یکی دوسال اختلاف سن , بخشی از خاطرات کودکی منند . مجید پسری متعصب و شلوغ کارو کله شق بود که همیشه تمام معلمای مدرسه و مدیر از دستش شاکی بودند . هر روز با اذیت هاش داد من و فهیمه خواهرش رو در می آورد . اصلا" اهل درس خوندن نبود و نمیشد حتی یک لحظه آروم ببینیش . اما هر سه تا دختر خاله می دونستیم که هر وقت لازم باشه عین یک کوه پشتمونه ! کسی جرات نداشت به ما نگاه چپ بکنه یا بگه بالای چشممون ابروئه ! اونوقت حسابش رو می رسید . نقطه مخالف اون مسعود یک پسر آروم و سربه زیر و مهربون و درسخون بود . هر وقت می دیدمش از نمره هاش می گفت و درساش . اینکه نمره شو 20 گرفته یا 19 و همیشه هم به من می گفت من یکسال از تو بزرگترم ! درسای من خیلی از تو سخت تره ! این پسر اینقدر آروم و بی سروصدا بود که بیشتر از اینها چیزی ازش تو خاطرم نمونده . آخه خونه این داییم به خاطر اینکه پسرای بزرگ داشتند , اجازه نداشتیم تنهایی بریم .

با بزرگتر شدن ماها , ارتباطات بین ما و پسرای فامیل هم کمتر شد .ولی به خاطر ارتباط نزدیکتر خواهرها با همدیگه , از اوضاع و احوال پسرخاله ها خیلی بی خبر نبودم . یادمه شب عروسی مجید که به خاطرش کلاسای دانشگاه رو رها کرده بودم چقدر خوشحال بودم .و روز بعدش که باز هم همه فامیل تو خونه خاله جمع بودند چقدر گریه کردم از اینکه باید همونروز اون جمع دوست داشتنی رو رها می کردم به سمت سرنوشت خودم . یه جورایی مجید حکم برادر بزرگتری رو داشت برام که همیشه در حسرتش بودم . از همون خونه خاله باید به طرف ترمینال می رفتم . خودش من رو رسوند و وایساد که اتوبوس حرکت کنه . دختر دانشجویی که کنار من نشسته بود با چه حسرتی نگاهش کرد و گفت : برادرته ؟ و من با چه افتخاری گفتم : آره داداشمه . دیشب عروسیش بود .

درسها و مشغولیات دوره دانشجویی دورم کرد از فضای بازیهای کودکانه , از همبازی هام , یک وقت به خودم اومدم و دیدم که چقدر غریبه شدم با حال و هوای بچه ها !

مسعود و مجید هر دوشون درس رو رها کردند . مسعود به پشتوانه وضع مالی خوب دایی ول می گشت و از زیر هر کاری درمی رفت . خیلی طول نکشید که دوروبرش رو دوستانی گرفتند که از سادگی و ولخرجی اش استفاده می کردند و روزگارشون رو به بطالت و شادی های زودگذر می گذروندند . یک دفعه چشم باز کردم و دیدم که ای وای ! چی به سر این پسر اومده ؟کجاست اون پسری که به خاطر نمره های خوبش , به خاطر آرومیش و سربه زیریش همه افتخار می کردند بهش ؟ چی مونده بود ازش ؟ نمی دونم چطوری و توسط چه کسی به اعتیاد کشیده شد اما اینقدر غرق شد در این لجنزار که با وجودی که بارها بزرگترها تلاش کردند برش گردونند به زندگی عادی , نتیجه ای نداد . به جبر بقیه ازدواج کرد اما داغونتر از اون بود که بفهمه مسئولیت زندگی بعنی چی ؟ خیلی زود همسرش ازش جدا شد . زندگی اش که از هم پاشید بیشتر متلاشی شد, بیشتر فرورفت در گردابی که خودش ساخته بود برای خودش . الان گاهی که می بینمش , ته چشماش چیزی می بینم که اذیتم میکنه , این اون پسردایی مهربون و آروم و باهوش من نیست ! مسعودی که من می شناختم کجای این روزگار گم شد ؟

و مجید درس رو که رها کرد , چسبید به کار. بچه پرتلاش و با پشتکاری بود . خیلی زود تونست نظر صاحبکارش رو جلب کنه . شده بود معتمد اون خونه و هر کاری رو براشون انجام میداد . بعد یه مدت که ازدواج کرد و صاحب زندگی شد و من خیالم راحت که این یکی رفت سر زندگیش اما ....

باز نمیدونم کجای فرمول زندگی این پسر غلط از آب دراومد که اون هم به چشم بر هم زدنی زد و زندگی خودش رو نابود کرد . اینقدر گرفتار شد که حتی نمی تونست درست حرف بزنه . روش نمیشد اصلا تو جمع فامیل آفتابی بشه . مدتها میشد و نمی دیدمش . یه دفعه به خودش اومد و دید طلبکارها دوره ش کردند با حکم جلبش . زنش داشت رهاش میکرد و بچه ش آواره خونه این و اون بود و خودش که از اون آدمی که می شناخت , فرسنگها فاصله گرفته بود . ولی اون غرور و تعصب مجید به دادش رسید . با یه تلنگر از طرف یه دوست به خودش اومد و تونست خودش رو نجات بده از منجلابی که اسیرش شده بود . دوباره چسبید به کار و زندگیش و تونست کشتی طوفان زده زندگیش رو از اون گرداب مهلک نجات بده . الان که می بینمش گذر زمان خیلی بیشتر از اون چیزی که باید خودش رو بر سروصورت اون نشونده , اما تصمیم گرفته از این همه تجربه های تلخ زندگیش عبرت بگیره و قدر لحظات باقیمونده زندگیش رو بدونه .

مجید، مسعود , حسن یا هر اسم دیگه ای , زیادند این آدما در اطراف ما که خواسته یا ناخواسته از مسیر اصلی زندگیشون دور شدند تا جاییکه نه از خودشون چیزی مونده نه از زندگی شون . خیلی سخته برای ما که بدونیم این آدما چی می کشن . درسته که ضعف اراده خودشون اونا رو به این راه انداخت ,ممکنه که  دوستان ناباب , یا مشکلات اقتصادی , تنهایی یا کمبود محبت یا شکست های عاطفی اونا رو به این راه کشونده باشه . دلیلش هر چی که هست , زندگی براشون خیلی سخت میگذره .

کاش از بین بره همه اون عواملی که یک زندگی رو از بین می بره ! کاش رویاهای کودکیمون با این دست تلخی ها آلوده نشن . کاش همه این آدمها برگردن به راهی که باید برن . به راه زندگی ....


نظرات 15 + ارسال نظر
پدرخوانده سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 ق.ظ

خیلی حرفا رو مردا نمی تونن علنی بگن واسه اینکه مجبورن مرد اونم ازنوع ایرانیش باشن

سهبا سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام . چه عجب از این طرفا؟

میشه واضح تر بگین پدرخونده عزیز؟

سمیرا سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

خیلی شبیهن خاطرات بچگیهامون و جالبتر اینکه آخر عاقبت آدمهای رویاهای بچگیهامون هم ..ما هم یکی دوتا از این مجیدها و مسعودها توی فامیل داریم که هر چند راهشون نمیدونم چرا کج رفت اما من هنوز به همون چشم بازیهای خونه مادربزرگ دوستشون دارم....چه عیبی داره بذار توی رویاهامون همیشه پاک و زلال بمونن..

منم دوستشون دارم برای همیشه ونمی تونم نسبت بهشون بی تفاوت باشم دیگه که نوشتم ازشون ! گرچه این نوشته رو هم مدیون کیمیاگر گلم هستم که با قصه حسن منو به فکر فروبرد و انگیزه ای شد واسه نوشتن این خاطره !

زهرا باقری شاد سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ب.ظ

چه کاری کردی تو!! اینکه برگردی نگاهی به گذشته بندازی و همه چیز و با تصویر گذشته بسنجی...بی اختیار دلم می خواد این کارو بکنم...اما سخته..خیلی سخت و گاهی انقدر تلخ می شه که آدم دلش می خواد چشمهاشو ببنده...با اینهمه تصویر خوب هم هستن که از گذشته تا به حال بهتر شدن...

خاطرات گذشته تلخی و شیرینی رو با هم داره زهرای عزیزم !

پدر خوانده سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ

چی چه عجب من که همیشه حضور دارم

راستی انشا... خوش بگذره

اینم که گفتم واسه اینکه مردها گنجینه اسرار نا گفته از نوع شرقیشن که باید بنشینی ومو شکافی کنی وحرفاشونو بشنوی
ولی خب دنیا طوری شده که همه واسه خودشونن دیگه فرصت دیگری رو ندارند

شاید م حق دارند

حضورتون کمرنگ شده ، حق بدین به من !
و اما اگه شما بخواین من همیشه فرصت و حوصله و علاقه دارم بشینم به پای حرفای شما که یکی از همین مردای شرقی گنجینه اسرارین و خوشحال خواهم شد که بشنوم ریزبینی های شما رو نسبت به همه مسائل !

سهبا سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ

پدرخوانده عزیز بازم ارتباط گفته هاتون رو با نوشته خودم درک نکردم !

پدرخوانده سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ب.ظ

خب همینه دیگه منم یکی از همین مردام خدانکرده دیگه

برمنکرش لعنت !

شقایق سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:06 ب.ظ http://sanayeman.persianblog.ir/

منشا بدبختی های بزرگ در غفلتهای کوچک است
شاید یه انتخاب نادرست ...

غفلت های کوچک ، اشتباهات بزرگ ، بدبختی های بزرگتر ،
فراموش کردن خود و خدا و ....
ممنون شقایقم !

کیمیاگر پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام دوست من مرسی از اینکه با نوشتن این مطلب یه چیزهایی رو یادمون آوردی
به قول تو حسن مسعود و ووو فرقی نمیکنه راه گم کردگانی هستن که باید به اصلشون برگردن همه ما آدما یه وقتایی به بیراهه میزنیم خدا کنه همیشه زودتر به خودمون برگردیم با آرزوی نجات همه گمشدگان

خدا کنه همه ما تو مسیر اصلی زندگی حرکت کنیم دوست عزیزم .

samira پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:38 ب.ظ

باردیگر شروع ...........

گاهی باید دوباره شویم

باردیگر به راهی متفاوت شروع ......

وبرای بال هایی که هنوز

پریدن را باورندارند تکراردیروز نشویم

گاهی باید دوباره آغاز شد....

دوباره ودوباره ...... واین فقط با گرفتن دست اونایی که راهشونو گم کردن میسره

ممنونم ازت سمیرای عزیزم با حرفا و حضور آرامش بخشت .

میکائیل جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:10 ب.ظ

خواستم برگی از یک خاطره رو رقم بزنم ! خاطره ای شیرین
اما پایانی تلخ ....
ما همه فراموش کرده و فراموش شده ایم !
چه در راه و چه در ....
مهم نیس ! مهم این است تا مادامی امید هست می توان از نو شروع کرد وو دوباره ساخت و ساخت !
مرگ ما پایان امید است !!!

وقتی امید هست فراموش کرده و فراموش شده به چه معناست؟
و چه کسی گفته مرگ پایان امید است؟

گیس گلابتون شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 05:17 ب.ظ http://kaskiat.blogsky.com/

چه قدر بده کسایی که تو خاطراتمون شریکن عوض شن:(

ادما همیشه عوض میشن گلم ! خدا کنه این تغییرات ادم بودنمون رو خراب نکنه !

با مرام یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ

برای من جای سئواله در تمام نوشته هاتون از خاله و دایی صحبت می کنید تا به حال ندیدم از عمه و عمو سخن بگید من همیشه به برادر زاده هام میگم هیچ کس در دنیا عمو نمیشه شاید خیلی از خود راضیم نمی دونم
واما خدمت شما عرض کنم تمام مواردی را که بیان کردین ممکنه برای همه پیش بیاد مشکل در رفتار پدر و مادر هاست

جناب بامرام عزیز :
تاثیرگذاری آدمها در زندگی ربطی به نسبت ها ندارد ! من دو تا خاله دارم و سه تا دایی ، دو تا عمه و یک عمو . یکی از عمه ها و یک داییم به رحمت خدا رفته اند . یک عمه ام نیز زن دایی ام هست که خب طبیعتا در خانواده مادری قرار می گیرد تا پدری ! اما عموی من با وجودی که از صمیم قلب دوستش دارم و مردی بسیار مهربان است ، شخصیت تاثیرگذاری ندارد حتی بر فرزندان خودش ! و متاسفانه خاطره ای از کودکی ام با عمویم ندارم . ارتباط ما با عمو و خانواده اش دقیقا بعد از بزرگتر شدن ما و بواسطه خواسته ما بوده که شکل گرفته نه پدرومادرها ! حق بدهید که عموی من نقشی در زندگی من ایفا نکند ! دقیقا نقطه مخالف دایی و خاله هایم.

پیر دختر سبکسر دوشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ق.ظ http://www.peerdokhtar.blogfa.com

چه عکس باشه، چه نقاشی، تصویری که گذاشتید خیلی زیباست

یه نقاشی یه از کارهای استاد فرشچیان به گمانم .

هیچ سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ق.ظ http://mindzeinab2009.blogsky.com

فیلسوفی می گفت :مدرنیته (تجدد و نوگرایی) خانه وجود بشر را ویران کرد . نقل است که گوستاولوبون خاورشناس انگلیسی شاید حدود ۱۰۰ سال پیش که به روستاهای ایران سفر کرده بود وقتی از روستاهای ایران می گذشت می گریست از او پرسیدند ایا بر محرومیت انها گریه می کنی ؟گفت :گریه من از ان است که اکنون می بینم اینها در دامان طبیعت چه ارامشی دارند و عنقریب است که گردباد شهری شدن و مدرنیته غربی و زندگی مدرن این ارامش و زندگی را نابود خواهد کرد . و اینک ما شاهد هستیم که پیش بینی او به واقعیت پیوسته وانبوه جمعیت سرگردان که خانه وکاشانه انها در روستاها و شهرهای کوچک ویران گشته اند به دنبال سراب زندگی به شهرهای بزرگ می ایند و ذر دام عفریت انواع اعتیاد و ناانسانی ها غرق می شوند ....اعتیاد به مواد مخدر اعتیاد به ماهواره و اینترنت و فیلم و سیگار و تراویان و بازی های کامپیوتری و ده ها پدیده زندگی سوز و ادمیت برانداز ....خداوند همه ما و جوانان میهنمان را رهایی و رستگاری بخشد و به ارامش و زندگی پاکیزه و سرشار از مهر و سرزندگی رهنمون سازد و از نعمت عقل واندیشه برخوردار گر داند ..اگر با نژر تذکر و تامل و خردمندی در جهان بنگریم می توانیم بهرترین ها را برگزینیم و از شر شرور زمانه خودمان را دور نگه داریم با مبارزه منفی وبا توحید حضرت حق ...

امیدمان به همین است .
ممنون از حضورتان !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد