گفت : " هیچ میدانی صبح ها که از خواب بیدار می شوی , انگار فرشته ای هستی که تازه به زمین آمده باشد ؟"
- فرشته ؟!
- باور نداری , آینه را
ببین
!
- من که در این تصویر
بالی نمی بینم ....
دستانت را مثل دو بال
بر شانه ام گذاشتی و گفتی : " حالا چطور ؟"
دو بالم را بوسیدم و
گفتم :" کدام بال , قویتر از دستان تو ؟ و چه زیبا به اوج می رسم اگر بالهای
پریدنم , دستان تو باشد ... "
غروب یک روز تابستان و پرواز پرندگان و درختانی که در غروب رنگی سرخ گرفته اند
غروب روزی دور , همراه با مادر , حیاط امامزاده حسین قزوین
رنگهای سبز و فیروزه ای و سرخ , معجونی از آرامش ناب , یادگاری از اردبیل
طاقی های زیبا , ورودی سرای شیخ صفی الدین اردبیل
و باز هم سبز و آبی و قرمز و نقش های طاقی زیبا
طرح گل و پرنده , هنر سرانگشتان قالیباف اردبیلی ...
یه وقتایی , یه پیامکهایی , عجیب درد داره :
* درد یعنی سرت به همون سنگی بخوره , که به سینه می زدی !
* زخم هایم به طعنه می گویند :" دوستانت چقدر بانمک اند !
* سیر شدم , بس که سرد و گرم روزگار را چشیدم !
شنیدن این حرفها , از زبان یک عزیز , چقدر سخت است و کامت را تلخ می کند !
پی درد نوشت :
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
می گویند ققنوس , این نماد جاودانگی , پرنده ای نادر و تنهاست که هر هزار سال یکبار بال می گشاید و آواز می خواند و به وجد آمده از آواز خویش , آتشی می افروزد . خود را در آن می افکند , می سوزد و خاکستر می شود و از خاکسترش ققنوسی دیگر پدید می آید تا دور دیگری از زندگی را با طراوت جوانی آغاز کنند . آنگاه زمانی که شهامت یافت , سفر به شهر آفتاب را شروع می کند . همانجایی که در معبد آفتاب , آشیان ققنوس خوش می درخشد . آواز ققنوس ماهیتی سحرآمیز دارد . به افراد پاکدل جرات وجسارت بخشیده و در دل افراد ناپاک , ترس و وحشت ایجاد می کند . اشک این پرنده هم , درمان کننده زخمهاست . تنها دلخوشی ققنوس مرگ است . برای آنکه بتواند زاده شود , ابتدا باید بمیرد که او فرزند خویشتن است . ( خوشا مرگی دگر با آرزوی زایشی دیگر )2
در نظر ققنوس " نه این زمین و زندگی اش چیز دلکشی ست ... حس می کند که زندگی او چنان مرغان دیگر ار بسر آید , در خواب و خورد , رنجی بود کز آن نتوانند نام برد ... آنگه ز رنج های درونیش مست , خود را به روی هیبت آتش می افکند ..."3 "
حقیقتش سر اینکه ققنوس شده همراه لحظه های این روزهایم , ذهن مرا بسیار به خود مشغول کرده بود . اینکه این پرنده افسانه ای از کجا به یکبار آمد و در ذهن و روح من لانه کرد و خواسته اش چیست که تا نیابد , رهایم نمی کند . شک ندارم که در ورای هر کدام از این افسانه ها , حقیقتی نهفته که دست یافتنی ست . شاید من هم باید آتشی فراهم کنم برای سوختنم . شاید هر یک از ما در درون خویش ققنوسی داریم که باید با سوختن در آتشی خود خواسته , زایش وجودی نو را در خویش به تحقق بنشینیم ؛ که زادنی نو تنها آنگاه شکل خواهد گرفت که به کمال رسیده باشی .
و من به این می اندیشم که صاحب این روزها , مولایم علی (ع) , آن مهربان پدر , ققنوسی ست جاودانه بر تارک همه زمانها و مکانها ... او که زندگی اش خود سفرنامه آفتاب است و مهر , خجل از مهر بی نهایت وجود با برکت اوست . انسانی که هر لحظه زندگی اش در آتش رنجی عظیم از رنجهای انسانی , از آن دست دردهایی که خاص اوست و از ذهن من خاکی فراتر است و در فهمم نمی گنجد , می گداخت ! رنجی درونی که هر لحظه او را می میراند , به این امید که در این سوختن ها شعله ای باشد برای انسانهای خفته دورانها تا بیدار شوند و زخمهای عمیق دل و روحشان را در اشکهای علی (ع) درمان کنند و دریابند که برای زادنی نو باید مرد – مرگی از جنس این دنیای خاکی و خواسته های پست آن – که این مرگ , خود زندگی دیگریست ؛ که ابدیت حیات از برکت مرگ به دست می آید .
و علی (ع) فرزند خویشتن است . والد و وارث اینگونه بودن . وجودی که در اوج کمال , با آتشی از جنس نماز – این گفتگوی عاشقانه با معبود – مرگ خویش را رقم زد تا حیاتی جاودانه را معنا بخشد . آنگونه که قرنهاست نام او , دل هر آنچه عاشق را , به درد می آورد . دردی از جنس دردهای دل علی , به این امید که از پس این رنجها , راه و رسم زندگی علی گونه و مرگی علی وار را بیاموزد . همانگونه که بعدها فرزندش , حسین (ع) , مرگی دیگر در آتشی برخاسته از دردهای دین و انسانیت را رقم می زند و ققنوس وار می سوزد تا دین زنده بماند و آزادگی به افسانه ها نپیوندد . کاش همچو ققنوس , رهرو راه مولا باشیم . کاش ذره ای دریابیم راز جاودانگی علی (ع) را ....
1- عنوان پست , مصرعی ست از سعدی 2- قسمتی ازشعر دکتر شفیعی کدکنی 3- قسمتی از شعر ققنوس نیما یوشیج
پی نوشت :
بخوانید ققنوس از منظر نگاه دوستان عزیز دیگر را :
مهاجر ( صهبانا ) , عمه طهورا , سایه , رفیق , زهرا زین الدین , امپراطور بهاران , آسمان سکوت , آقا بزرگ , سپیده , مهرداد , فرداد , سپهر