سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

سه عکس , سه خاطره


بین ترم بود . رفته بودم پیش خانواده ها . گاهی به خاطر دلتنگی ام برای شهر دوست داشتنی ام مشهد و دو دایی عزیزتر از جان ، مشهد را شهر میانه انتخاب می کردم و چند ساعتی را در آنجا در کنار عزیزانم به سر می بردم .

یکی از همین دفعات بود که در منزل کوچکترین دایی ام ، میهمان لطفش شدم . نشسته بودیم و با دایی و دو تا دخترهایش صحبت می کردیم که گفت : دایی ، نرگس جان ، اون عکست رو دیدی که با بچه ها گرفتی؟ پسردایی دست در گردنت انداخته و تو از ته دل می خندی ؟! و من متعجب گفتم ، من ؟ نه ! کو دایی ؟
و دایی رفت و آلبوم عکس رو آورد و با شیطنتی در نگاه به من نشان داد ! راستش اینقدر عصبانی شدم که عکس را از آلبوم درآوردم و گفتم این عکس رو باید بدین به خودم ! دایی گفت ، نه ، این عکس یادگاری مال خودمه !
از من اصرار و از دایی انکار ، تا اینکه گفتم پس باید اون قسمتی که من هستم پاره بشه و خودم یه قسمت از عکس رو گرفتم که ....
دایی گفت : خب باشه ، عکس مال تو ، فقط پاره ش نکن ، حیفه دایی !
حالا این عکس دست منه با همون قسمت پاره شده ش ... عکسی که هر وقت نگاه میکنم یاد شیطنت نگاه دایی می افتم و مهربونی بی نهایتی که یک روز دور، در زمان غربت من ، برای همیشه در چشمان خفته اش ، به خاطره ها پیوست ...مثل همان خوابی که همان شب دیدم ! دایی سوار بر ماشین سفید قشنگی به سرعت از کنار ما رد شد و حتی نگاهی هم به ما نینداخت !

 دلم تنگه دایی ، تنگ واسه اون همه مهربانی های بی نظیرت ، کجایی آخه ؟ من حتی به یک خداحافظی نمی ارزیدم ؟!


این صرفا یک نقاشی ست
مثل هر باری که واسه تعطیلات بین ترم رفتم خونه ، بابابزرگ اومد خونه مون. مثل همیشه شروع کرد به تعریف از خاطرات جذاب و شیرین دوران جوانیش ، از دوره سربازی ، از اینکه هیچوقت زیر بار حرف زور نمی رفت  و همین باعث شده بود که خیلی از افسرها از دستش  عصبانی باشند  ! اینقدر جذاب تعریف می کرد که من همیشه می گفتم : آق بابا یک بار باید بشینین برام کامل تعریف کنین و من بنویسمشون . حیفه که این قصه های قشنگ زندگیتون ، فراموش بشن از ذهنمون .
و اون یکبار هیچوقت سر نگرفت با تنبلی من ! می گفتم آق بابا چرا نمیای خونه ما یا خونه عمو زندگی کنی ؟ آخه چرا تنها می مونی ؟ و می گفت من همینجوری راحت ترم باباجان ! خونه خودم برام بهتره ... و آخرش یه روز بعد سیزده سال تنهایی و دوری از مامان بزرگ ، بدون اینکه به من اجازه یکبار بیشتر دیدنش رو بده ، ترکم کرد ! اما شاید هیچوقت ندونه چقدر این حرفش همیشه روی دلم سنگینی میکنه که : بابا ، نرگس ، چرا وقتی از دانشگاه میای ، نمیای دیدنم ؟!



بیشتر از هشت سال است که یک کارت پستال زیر شیشه میز اداریم به چشم می خورد . یک نقاشی ، یک تصویر از قسمتهای شمالی کشورمان . یک کلبه چوبی روی تپه ای سرسبز در دل درختان سبز  ، با پس زمینه ای محو از کوههای جنگلی در اطراف و آسمانی ابری . محیطی آرام و رویایی  ! جای دنج خلوت آرزوهایم ... درست از وقتی که این عکس ، به عنوان تبریک سال نو به من هدیه شد ، انگار یه تکه از روحم در آن به جای ماند ! انگار سالهاست که این تصویر و این فضا با من آشناست و من و روحم و دلم با آن خاطرات فراوانی داریم ، بی اینکه دلیل خاصی داشته باشد این احساس ! و حالا که پس از گذر اینهمه سال به آن عکس دقیق می شوم ، انگار یک جفت چشم ، از ورای آن مرا می نگرند و محبتشان را بی دریغ نثارم می کنند ! راستی ، من چرا اینهمه سال ، این مهربانی را ندیده بودم ؟! راز ماندگاری این عکس در این سالیان طولانی ، مگر غیر از همین محبت بوده ؟!


دل نوشت :

خدایا کمکم کن جهانم بی الف نباشد !

میلادی دریایی


روزهایی هستند که  فراتر از یک روز در تقویم ارزشمندند . روزهایی هستند که در تقویم دل ما ، در تقویم ذهن و خاطرات ما جای دارند . این روزها اگر رنگی می گیرند ، به خاطر وجود انسان هایی ست که آنروز را برایمان به شکلی خاص طراحی کرده اند . انسان هایی که جایی در ذهن و دل ما ، متعلق به آنهاست . که هرگز هیچ کس و هیچ چیز دیگری آنرا پر نخواهد کرد . این آدمها حتی اگر در کنارت نباشند ، در یادت خواهند ماند ، که شرط ماندگاری ، تنها همراه بودن در دل و با دل است .

راستش دارم خودم را خسته می کنم ! می خواهم سنگی را بردارم که در توانم نیست ! می خواهم آب دریا را در کوزه ای جای دهم ! می خواهم یک دنیا معنا را در چند واژه به تصویر بکشم ، می خواهم .... اقرار می کنم کار من نیست ... اقرار می کنم در توانم نیست دنیایی محبت و لطف را در چند کلمه محدود بگنجانم تا بشود توصیف انسانی که دل دریاییش و عظمت روحش ، با هیچ کلمه ای قابل مقایسه نیست ...
اما ، آب دریا را اگر نتوان کشید ، هم به قدر تشنگی باید چشید ...
پس درحد بضاعت محدود خود می گویم و اذعان می کنم شناختن روح بزرگ محبوس در کالبد خاکی کار هر کسی نیست و من هم یکی مثل همه آدمهای دیگر ... تنها می توانم شادمانی ام را از حضور عزیزی اینگونه در دایره دوستان نزدیک ابراز کنم و شکر کنم خداوندگار را که اینگونه انسانها را آفرید تا آبرویی باشند بر خلق بشریت ...
اعتراف می کنم کم آورده ام ، کم می آورم در برابر وجود عزیزی که نامش بزرگ است و دلش بزرگ است و روحش بزرگتر ... که بیان محبت های خالصانه و بی ریایش کار من نیست ! که نمی شود اینهمه لطف و مهربانی را در کلمات ، در واژه هایی اینگونه ناچیز به تصویر کشید .
پس ساده می گویم ، آقا بزرگ مهربان ، آقا بزرگ دریادل ، از اینکه دست روزگار و تقدیر خداوندگار مرا با مهربانی  چون شما که انسانی هستید بی نظیر  آشنا کرد ، بسیار بسیار شادمانم و امیدوارم هر روز روزگارتان بهترین باشد  و اینکه هماره شادمانی ها میهمان دل پرمهرتان باشند .

آقا بزرگ عزیز ما ، سالروز بودنتان را در جمع خانواده و عزیزانتان تبریک می گویم و آرزوی بهترین ها را دارم برای شما که خود  بهترینید ... هزاران هزار بار ، تولدتان مبارک .


پی نوشت :

افسون غزل , با گزارش سه شنبه شب و غزلی جدید از استاد قهرمان عزیز به روز است .

یگانه دل ...

حواست هست یازده سال از این عکس میگذره ها !


درست یادمه ! شبی که فرداش امتحان آخر ترم ریاضی داشتیم , یک شب گرم خردادی , داشتم طبق معمول , وقتی همه خواب بودند , کتاب می خوندم که پام خورد و چراغ مطالعه که روی تختم بود با صدای مهیبی افتاد .... از ترس اینکه صدایش را کسی شنیده باشد , چشم هایم را چند بار محکم باز و بسته کردم . صدای پای مادرم را که شنیدم کتاب را زیر بالشم قایم کردم و سریع دست دراز می کنم که چراغ را خاموش کنم که :

- یگانه ؟ نصف شبی چیکار می کنی ؟

- ا .... شما بیدارید ؟

- جواب منو بده !

- من ؟ هی... هیچی ... چیزه ... دارم ریاضی میخونم !!!

مادرم اخمی می کند  و می گوید : تو روز روزش درس نمی خونی , حالا نصف شبی حس درس خوندنت گل کرده ؟!باشه ! من که باور کردم ! اما خانوم کوچولو , اینهمه نصف شبی فسفر نسوزون  ! بگیر بخواب !

و چراغ مطالعه را از روی تختم برمی دارد و روی میزم می گذارد ...

نفس می کشم و کتاب را روی پاتختی می گذارم . دستهایم را زیر سرم می گذارم و به سقف خیره می شوم ... می روم توی رویاهایم ... رویای بزرگ شدن , رویای مستقل شدن , مهندس شدن و موفق بودن ...

( می نویسم از خاطرات همراه با تخیلاتم !   )


یگانه عزیزم ,

عمری با حسرت و اندوه زیستن , نه برای خود فایده دارد و نه برای دیگران . باید اوج گرفت تا بتوانیم آنچه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم . ...

لحظات از آن توست .

آبی

سبز

سرخ

سیاه

سفید

رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن .


عزیز دل مادر , یگانه زندگی ام , تولدت مبارک . زندگی ات رنگین کمانی از شادیها و خوبیها باشد نازنین من . رسیدنت به اوج قله های پیروزی و معنویت , آرزوی همیشگی من است .


پی دل نوشت :

خانم تنفس عزیزم , میلادتان سرچشمه خیر و خوبیهاست . بر شما و خانواده عزیز و همگی دوستانتان مبارک ... شاد باشید و سربلند و سلامت .


پی توضیح نوشت :

داستانک ابتدای پست , نوشته خود یگانه جان منه . باز بی اجازه ش یکی از نوشته هاش رو استفاده کردم , و امیدوارم مامانش رو ببخشه که قفل بودن ذهنش رو با سرقت ادبیش جبران کرد ! بازم تولدتش مبارک باشه ...


رگباری از آرامش ...

فیروزه ای ترین معلم مهربانی


"دلربا دردانه ی باغ انارم!
بخند و بنـاز به معصومیتت
بخند و بپیچان دلم را گرد لطافت ابریشمین نگاهت بسان اقاقی های ارغوانی رنگ عشق
بخند و بنوشان مرا باده که مستم...مست آوای خوش قهقهه های دلــربایت
بخند و نورباش
بخند و شور باش
بخند و عشق و شعر و سرورباش
بخنــــد و با لبـــخندت تجــلی نــور باش...
تجلی لبخند خدا در خنده های شیرین کودکانه ی توست

اینم هدیه ی من به تکثیر لبخند مهربانی ها
خدا همشونو حفظ کنه"

عزیزترین مادر مهربانی ها ( تنفس )

پی سهبا نوشت :
این متن هدیه فریناز عزیزم بود که بعد از مدتها بی خبری , برایم نوشت . آرامشی که از دیدن این عکسها نصیب دوستان شد , باعث شد که این عزیزدل , دمی سکوت را بشکند . ممنونم از او و امیدوارم به زودی با آرامش دل و خبرهای خوب به جمع ما بازگردد  .

و این دو عکس ... آنقدر ذوق زده ام از حضور این دو عزیز در این میانه که ... دلم نیامد در سکوت بگذرم از کنارشان . باز هم از همه شما نهایت سپاس را دارم .

تکثیر لبخند مهربانی

لذت نگریستن به چشمان معصوم یک کودک , از نگاه به دریا ,آسمان و درختان والاتر است .


1-ال یاسین ( امپراتور بهار )

تکثیر لبخند مهربانی خداوند , میلادت پر شور . بهاری و سبز باشی همیشه زیباترین فرشته آفرینش .


2- منیژه ( آذردخت )


3-احمدرضا ( کهکشان )


4-آستیاژ( آقا بزرگ )


5-امین ( کهکشان )


6-سهبا


7-امپراتور بهار


8-باران


9- دانیال ( آسمان سیاه است )


10- نیایش ( سایه سار زندگی )


11- سیدساجد ( ژرفای نگاه )


12- یگانه ( و اینک منم در آستانه نوجوانی )


13- آرشاویر ( آقابزرگ )


14- آرزو ( آسمان سیاه است )


15- محمد جواد ( مذابها )


16- کیمیا , مانی ( خونه ی خیالی )


17- زهرا ( همه جا با من هستی )


18- دانیال ( آسمان سیاه است )


19- ستایش ( من و دلم )


20- محمد ( سایه سار عشق و زندگی )


21- محمدجواد ( مذابها )


22- مانا ( مردمک تنهایی حوا )


23- طاها ( میانبری به دریا )


24- نیایش ( سایه سار زندگی )


25- طاها (میانبری به دریا )


26- فاطمه ( عمه طهورا )


27- عرفان ( آسمان سیاه است )


28- آیدا , امیرحسین


29- احسان ( دلنوشته های یک دانشجو )


30- سمیرا ( دلنوشته های یک دانشجو )


31- مجتبی ( عمه طهورا )


32-باران


33- مجتبی ( عمه طهورا )


34- کیمیا ( خونه ی خیالی )


35- مهدی ( پدر باران )


36-سپیده ( حرفهای سپید )


37- احمدرضا ( کهکشان )


38- آرزو , عرفان ( آسمان سیاه است )


39- الیاسین ( امپراتور بهار )


40- محمد متین ( گفتگوهای تنهایی )


41- فائزه ( قلم , کاغذ , من )

42- امیرحسین


43-سعیده ( راز حضور )


44- حسام ( جویای کار )


45-ستایش ( من و دلم )


46- امیرحسین


47- مریم ( نجوای تنهایی )


48- آیدا


49- محمدجواد ( مذاب ها )


50- ریحانه , عرفانه ( تنفس )


51- هلینا ( نجوای تنهایی )


52-سعیده ( راز حضور )


53-علیرضا ( تنفس )


54- ریحانه , عرفانه ( تنفس )


55- خانم تنفس ( تنفس )



اسامی شرکت کنندگان در مسابقه ( دارندگان عکس ):
  1- امپراطور بهار ( چهار عکس ), 2- کهکشان ( سه عکس ), 3- دلنوشته های یک دانشجو ( دو عکس )  4-حرفهای سپید ( یک عکس ) ,5- خط دوم برای باد ( چهار عکس ) , 6- آسمان سیاه است ( پنج  عکس ) 7- گفتگوهای تنهایی ( یک عکس ) 8- همه جا با من هستی ( یک عکس )
9- نجوای تنهایی ( دو عکس ) 10- میانبری به دریا ( دو عکس )  11-
خونه ی خیالی ( دو عکس ) 12- آذردخت دوست داشتنی ( یک عکس ) 13- جویای کار (حسام ) ( یک عکس ) 14- باران ( سه عکس ) 15- سایه سار عشق و زندگی ( یک عکس ) 16- راز حضور ( دو عکس ) 17- عمه طهورا ( سه عکس ) 18- مذابها ( سه  عکس ) 19- قلم کاغذ من ( یک عکس ) 20- آقا بزرگ ( دو عکس ) 21- ژرفای نگاه ( یک عکس ) 22- من و دلم ( دو عکس ) 23- خانم تنفس (چهار عکس ) 24- سایه سار زندگی ( چهار عکس )

از همه شما عزیزان بسیار ممنونم .


یک توضیح راجع به عکس شماره 41 :

از اونجایی که الان فصل درس و مشق و امتحانه و از همه مهمتر بنده از منزل و آلبوم  و عکسها دور بودم تصمیم گرفتم کار متفاوت انجام بدم . اونم اینکه کاریکاتوری شماتیک از دوران کودکی براتون تهیه کنم . لطفا نخندید . من کاملا شبیه این تصویر بودم . میتونید جهت صدق گفتار از .... کمک بگیرید . ( بعدا میگیم چه کسی باید شباهت را تایید کند !)


این پست تقدیم می شود به برادر عزیزم امپراطور بهاران و مانای عزیز. تولد دردانه شان مبارک.