" قلب کوچک یک ماهی می تپد در سینه زلیخا , وقتی نه ترنجی , نه دستی بریده نمی شود در حضور , چرا که نه تو آنی که یوسفت نامم ! وقتی که گوش ها از تار عشق جا مانده و ساز عشق کوک نیست ! جایی که قزل آلای درون , به جای دریای عشق , در ساحل خرچنگ ها جان می سپارد ! اینجاست که اعتراف می کنم کفش زمین به پای عشق تنگ است ...
واژه های سپید دیروز کمرنگ و قهوه ی خیال و وهم غلیظ !
من اما می رقصم با باد و می خندم با یاد , چه باک اگر دیوانه ام خوانی !
یله می شوم در بالن یاد تو و کیسه های فاصله را رها می کنم تا سبک شوم و رها , بگذار تمام شب را درحسرت لای لای مادرانه , بی خواب باشم از درد همیشه عشق , وقتی خیل خیال تو , خانه برانداز هستی من می شود ! بگذار ایستاده بمیرم , عاشقانه , و برسم به ابتدای ابدیت , به مرز انتها , به انتهای هستی , به خود خود خدا ... جایی که هیچکس ترا از من جدا نتواند کرد !"
در گرمترین نقطه جغرافیای دل , آنجا که شرجی دل با زلالی قطره های اشک همراه می شود تا بارانی از جنس شبنم مهر بنشیند بر غنچه های باغ دوستی , آنگاه که آفتاب پاکی می تابد از ورای ابرهای دلتنگی که با نسیم صدق کنار می روند از آسمان وجود , رنگین کمانی شکل می گیرد از رنگ های بدیع خلقت که چشمانم را خیره می کند و مرا بر آن می دارد تا با بالهای خیال , یله بر کمان زیبای رنگارنگ , رهسپار شوم به زیباترین کهکشان آسمان دوستی ها و در آنجا نظاره گر دادمهرهایی باشم از جنس نور و شعر و شعور , واژه هایی برخاسته از دلی مهربان که وسعتش به اندازه تمامی کهکشانهاست .
در قطره قطره بارانی که هم اکنون می بارد از آسمان دل گرفته این روزها و می شوید غبار از چهره طبیعت زیبای بهاری , در نسیم فرحبخشی که برگهای سبز نوبهار را به پایکوبی وا می دارد و در لطافت و طراوت هوای خنک این روز زیبای بهاری , دانه مهر است که بر وجودم می بارد و یادآورم می شود که خداوند باران , هیچگاه هیچ دلی را تنها نمی گذارد , حتی اگر او را , مهربانترین را فراموش کنیم . اما او که هست , او که چون ما فراموش نمی کند , او که مظهر وفاداری ست ...
دانه دانه قطره های مهر مرا می برد به کهکشانی از مهر و یادم می آید که در چنین روزی از روزهای بهار , مهرداد هم , نشانه ای شد از مهر او بر گستره هستی تا باز هم ثابت کند که زمین خدا هرگز از وجود فرشته های مهربانی خالی نخواهد ماند ..
برادر کهکشانی ام , مهرداد عزیز , حضورتان را بر زمین , در آسمان دوستی ها و مهمتر از آنها , بر گستره دلهامان , مبارک می دانیم و خوش یمن و به شما و به خود زادروز بودنتان را تبریک می گوییم . امید اینکه همیشه سبز باشید و بهاری . باز هم تولدتان مبارک .
پی توضیح نوشت :
قسمت اولیه مطلب که با رنگ قرمز نوشته شده ، برداشتی شخصی از آخرین مطالب مهرداد عزیز می باشد .
کودک که بودم , پدرم مرا آموخت دوست داشتن را و محبت را , و آموخت مرا که محبت را باید به همه ارزانی داشت , نه تنها به آنها که دوستت دارند ! و این شد قاعده زندگی من , هرچند پیاده کردنش به عنوان رسم زندگی , سخت بود , سخت است , سخت خواهد بود !
یادم هست همیشه به هر آدمی که نگریسته ام , دنبال زیبایی اش بودم , حتی اگر اندک , فکر میکردم زیباترین جلوه چهره هر ادمی در چیست , و وقتی آشناتر می شدم با او , به راحتی زیباییهای درونش را می جستم و می یافتم . شاید راز اینهمه دوستی همین باشد .
وقتی به زندگی با چشم خوبیها و زیباییها بنگری و آدمیان را با ارزشهایشان بسنجی , زندگی زیباتر می شود و این بسیار خوب است . اما دلیل بر این نمی شود که تو را به آنچه که می خواهی برساند . چه بسیار دوستیهایی که تو را آنگونه که باید از حس ناب محبت سیراب نمی کنند ! می بخشی , اما نمی گیری , می خوانی , اما در نمی یابی ! می شنوی , اما نه آنچه که ترا و دل همیشه تشنه ات را سیراب کند و روحت را آرامش بخشد .
سالها گذشت تا دریافتم برای رسیدن به آنچه که انتظار دارم از دوست , باید با او در یک مدار روحی قرار بگیرم . که باید دلم و روحم با او در یک راستا قرار بگیرند , که باید اندیشه ام با او همسو باشد , که ....
و اینرا هم خوب دریافته ام حالا که برای این همسویی دلها , نیاز به همراهی تن ها نیست ! مهم این است که تو در سخنان او آنرا بیابی که دلت را بی قرار کند , اما در همان حال , روحت را به آسایش و آرامش نزدیک ! مهم این است که رازهای بی شمار زندگی را در کلام او دریابی و کدام دوستی , ارزشمند تر از این دوستی , حتی اگر ندانی آن دوست کیست و کجاست و چه می کند ؟!
امروز و این لحظه , هرچند برای چندمین بار , تکرار می کنم که من در این دنیای مجاز , آن یافته ام که عمری به دنبالش بوده ام . که در کلمات دوستانی از جنس نور , حتی اگر در آنسوی مرزهای جغرافیا , لهجه خدا را دریافته ام و شما بگویید , می شود کسی با لهجه خدا سخن بگوید و شما آرام نباشید ؟ که شما راز زندگی را در کلامش در نیابید ؟
برادر بزرگوارم , امپراتور بهاران , راستش نمی دانستم که بهار و سرسبزی آن , مدیون قدمهای شماست . نمی دانستم بهار اگر طراوت دارد و اندیشه ساز است , بخاطر حضور ارزشمند شما و آدمهای فرشته سانی چون شماست که آنرا معنا بخشیده اند . پس هر چند بهار را همیشه دوست داشته ام و فروردین را که حس تازگی و شکوفایی آن همیشه مرا به خود آورده و باعث می شده که بدانم انسان هیچگاه میرا نخواهد بود و از پس هر خفتنی , بیداری ای خواهد بود , اگر با دل به هستی بیندیشیم , اما حالا و بعد از این , فروردین را به چشمی دیگر خواهم نگریست , که شما را , مهربانترین برادر اندیشه ام را , به ما و به هستی هدیه داده است . چه نام نیکی ست امپراتور بهاران , که الحق برازنده شماست .
برادرم , تولدتان مبارک . امید که همیشه از بهارانه های وجودتان بهره ها ببریم . سلامتتان و طراوت و نشاطتان آرزوی همیشگی من است . سبز باشید و پیروز . حضورتان را به سلطان ماه و مهر و پروانه ها , مهربان مانایم هم تبریک می گویم . زندگی تان شاد .
ناپختگی کلامم را به شتابزدگی ام و به بضاعت کم دستانم و بزرگی دل و روحتان ببخشایید .
آدمی هرگز روح خود را پنهان نمی دارد از نگاه خود , اگر با دل در ریا نباشد و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند روح خود را بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد ؟ چه بسا مردمانی که می آیند و می روند بی که از خیالشان بگذرد که این موهبت نیز وجود داشته است . موهبتی که انسان نه بس بخواهد , بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین ,که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند , می نگریسته اند و من اذعان می دارم که نگاه آن انسان به من " آن من , آن در من " کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیری , اگر چشم عالمی حتی نسبت به من کور می شد و نزد خود اعتراف می کنم که فقط به نگاه او – نگاه او به خودم – نیازمند بودم و بس , او که می دانستم از جوهر وجود من است ... ( محموددولت آبادی , سلوک )
عید بود . قرار بود با خانواده ها به دیدار یکی از فامیل های نزدیک برویم . اما یگانه و نیایش راضی به آمدن نبودند که فرصت بودن ما در کنار خانواده ها آنقدر کم است که بچه ها ترجیح می دهند تمام آنرا در کنار نزدیکان صرف کنند . وقتی عدم رضایت یگانه را دیدم و سعی کردم تا قانعش کنم برای همراهی ما , جمله ای گفت که میخکوبم کرد " مامان , فامیلی به اسم و نسب نیست , به دل است !" هر چند مقرم که فاصله های مکانی , در ایجاد این فاصله های دلی بی نقش نیستند , اما اقرار می کنم پاسخ مناسبی نیافتم که به او بگویم .
اینها را گفتم که بگویم در این دنیا , چه حقیقی , چه مجاز , آنها که با دل نزدیکند و در یک مدار روح و اندیشه قرار دارند , نزدیکترین نسب ها را هم با تو می سازند , هر چند در نام و نسب با تو یکی نباشند . وقتی وجود من متاثر از وجودی می شود , در ذهن و دل و روح , نسبت های خاصی شکل می گیرد که شاید تعریف شده نباشد , اما انکار شدنی هم نخواهد بود و اتفاقا ارزش وجودی این نسبت ها بسیار بیشتر از نسبت های نسبی یا سببی منفعل می باشد . کاش در دایره ارتباطات نامحدودمان در فضای روزگار کنونی , اینگونه ارتباطات را بیشتر نماییم .
انسانها بسیار متفاوتند , اما زبان مشترک دلها , مهربانیست . این زبان مشترک هرچند گاه دیر به دست می آید , اما وقتی یافته شد , با جان عجین می شود . و من اعتراف می کنم محبت برخی عزیزان آنقدر در من ریشه زده که هیچ تیشه ای آنرا از جای نخواهد کند , حتی قویترین آنها که گذر زمان و فراموشی ست . فضای مجاز مرا با عزیزانی آشنا نموده که هر چند برایم نادیده و ناشناخته اند , اما آنقدر در دل من جای گرفته اند و آنقدر وامدار مهر و اندیشه های والایشان هستم که تحت هیچ شرایطی و در هیچ زمانی فراموششان نخواهم کرد , حتی اگر دست روزگار , روزی همین حداقل ارتباط را از ما بگیرد . و اعتراف میکنم که مهر برادران خونی ام , اگر در من ریشه زده و با تمام وجودم عجین شده , در این فضا هم برادرانی دارم که گاهی بیشتر از برادران واقعی ام , با حقیقت وجودی من آشنایند و مهربانی های بی بدیلشان هر روزه سیرابم می کند و من سرشار می شوم از برادرانه هایی که روزهایم را رنگی خوش می بخشد .فرصت را غنیمت می شمارم تا قدردانی ام را از حضور موثر دو تن از این عزیزان , اردک بزرگوار و دانیال عزیز عنوان کنم و بگویم که همیشه مدیون محبت های دلنشین و افکار عمیق آنها بوده و خواهم بود , به ویژه وقتی این محبتها در قالب واژه ها بیان می شوند تا مرا شرمسار لطف بی نهایتشان نماید . و من چه کم می آورم کلماتی که عمق سپاس مرا و ژرفای مهرم را به آنها بیان دارد , هرچند می دانم این دو عزیز , رمز دفتر دل مرا خوب می دانند و نوشته هایش را خوب می خوانند ... وجود پرمهرشان پاینده و سرشار بهارانه های ناب دوستی .
پی تو نوشت :
" تو در میان باران بودی و من برایت قصه از باران می گفتم !"
گاهی برخی نوشته ها , حس نوستالژیک غریبی را در تو زنده می کنند , مثل این پست سایه عزیز و کامنت دوست خوبمان , سرزمین آفتاب که مرا چند روزی با خود درگیر کرد . شاید عجیب باشد برایتان شنیدن اینکه کسی باشد که حتی کودکی هایش آنچنان خاطره ای از تاب بازی نداشته باشد و عجیب تر اینکه با وجودی که در تمام دوران کودکی و نوجوانی در خانه های ویلایی بزرگ و با حیاط هایی پر از درخت و گل بزرگ شده ام , اما هیچ خاطره ای از تاب ندارم ! ولی خواندن این خاطره , مرا به سال چهارم دبستان برد ( حدود سال 64 ) و برنامه رادیویی بچه های انقلاب که از ساعت 6:40 تا 7 بامداد , همزمان با آماده شدن ما برای رفتن به مدرسه پخش می شد و به محض اتمامش من راهی مدرسه میشدم . در اوج سالهای جنگ , این برنامه از بچه ها می خواست که برای رزمندگان , نامه بنویسند و به آدرس رادیو بفرستند و من یادم هست که آن سال اینکار را انجام دادم و نتیجه نامه دوبار برایم مشخص شد . اول هدیه ای از رادیو که شامل دو کتاب بود ( رد پای خون و نگهبان چشمه ) و بعد پاسخی از رزمنده ای که برهمان نامه خودم نوشته شده و برایم ارسال شده بود . داستان نگهبان چشمه ( که هنوز هم این کتاب را در کتابخانه ام دارم ) مربوط به دختری بود که بعد سالها به پدر و مادری از جانب خداوند هدیه شد , اما پاهایش قدرت حرکت نداشتند . سما دختر دوست داشتنی ای بود که از اینکه نمی توانست کاری انجام دهد غصه می خورد و همه اهل روستا بدنبال این بودند که او را شاد کنند . در روستایی که آنها زندگی می کردند , چشمه ای بود که مسیر رودخانه از آن شکل می گرفت و محل نزاع دو روستای همجوار شده بود که گاه مسیر رودخانه را تغییر می دادند و آب را بر دهکده می بستند . تا اینکه مردم تصمیم گرفتند نگهبانی بر چشمه بگمارند و سماء نگهبان چشمه شد که بر صندلی ای زیر درختی نزدیک چشمه می نشست و قرار شده بود وقتی خطر را حس کرد , زنگی را که به نخی وصل شده بود و نخ همیشه در دستان او بود , به صدا در آورد . و روزی که دشمنان آمدند تا مسیر رود را تغییر دهند , سماء که خواب افتاده بود , بیدار می شود و می بیند نخ از دستانش خارج شده . اما او بر پاهای ناتوان خود می ایستد و با گامهایی لرزان و به هر زحمتی که هست , خود را به آن می رساند و صدای زنگ را بلند می کند و چشمه را نجات می دهد , اما مردم روستا هرگز او را پیدا نمی کنند . بعد از آن هم مردم معتقدند سماء نگهبان همیشگی چشمه است .
نمی دانم چقدر ربط داشت آن تاب با این تاب خوردن برای به صدا در آوردن زنگ , اما خاطرات برای یادآوری نیاز به اجازه ندارند . شاید حس شجاعتی که در هردوی این موارد بود مرا به مقایسه کشاند . اینکه من اگر در موقعیت این دو بودم چه می کردم ؟
اگر تابی بی حفاظ بر لبه پرتگاهی نصب شده باشد و تو بدانی با کوچکترین اشتباه و لغزشی جانت را در این هیجان از دست خواهی داد , چقدر شجاعت سوار شدن بر آن را خواهی داشت ؟
یا اگر برای ادای مسئولیتی که بر عهده توست و مهری که بر دلت , کاری انجام دهی که میدانی باز هم ممکن است به قیمت جانت تمام شود , چه ؟
برای من که هیچگاه اهل هیجاناتی از نوع اول نبوده ام , یافتن پاسخ موقعیت اول چندان سخت نیست , اما موقعیت دوم .. موردی است که مرا با خودم به چالش می کشاند که واقعا اگر ما در چنان شرایطی قرار بگیریم چه خواهیم کرد ؟ بر تعهداتمان پای بند می مانیم یا که حفظ جانمان را در اولویت قرار می دهیم ؟
شما بگویید , از خودتان , خاطرات تاب بازی های کودکی یا از قرار گرفتن در چنین موقعیت هایی ...