سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

مِهر دل , مُهر وجود


" قلب کوچک یک ماهی می تپد در سینه زلیخا , وقتی نه ترنجی , نه دستی بریده نمی شود در حضور , چرا که نه تو آنی که یوسفت نامم ! وقتی که گوش ها از تار عشق جا مانده و ساز عشق کوک نیست ! جایی که قزل آلای درون , به جای دریای عشق , در ساحل خرچنگ ها جان می سپارد ! اینجاست که اعتراف می کنم کفش زمین به پای عشق تنگ است ...

واژه های سپید دیروز کمرنگ و قهوه ی خیال و وهم غلیظ !

من اما می رقصم با باد و می خندم با یاد , چه باک اگر دیوانه ام خوانی !

یله می شوم در بالن یاد تو و کیسه های فاصله را رها می کنم تا سبک شوم و رها , بگذار تمام شب را درحسرت لای لای مادرانه , بی خواب باشم از درد همیشه عشق , وقتی خیل خیال تو , خانه برانداز هستی من می شود ! بگذار ایستاده بمیرم , عاشقانه , و برسم به ابتدای ابدیت , به مرز انتها , به انتهای هستی ,  به خود خود خدا ... جایی که هیچکس ترا از من جدا نتواند کرد !"

 

در گرمترین نقطه جغرافیای دل , آنجا که شرجی دل با زلالی قطره های اشک همراه می شود تا بارانی از جنس شبنم مهر بنشیند بر غنچه های باغ دوستی , آنگاه که آفتاب پاکی می تابد از ورای ابرهای دلتنگی که با نسیم صدق کنار می روند از آسمان وجود , رنگین کمانی شکل می گیرد از رنگ های بدیع خلقت که چشمانم را خیره می کند و مرا بر آن می دارد تا با بالهای خیال , یله بر کمان زیبای رنگارنگ , رهسپار شوم به زیباترین کهکشان آسمان دوستی ها و در آنجا نظاره گر دادمهرهایی باشم از جنس نور و شعر و شعور , واژه هایی برخاسته از دلی مهربان  که وسعتش به اندازه تمامی کهکشانهاست .

در قطره قطره بارانی که هم اکنون می بارد از آسمان دل گرفته این روزها و می شوید غبار از چهره طبیعت زیبای بهاری , در نسیم فرحبخشی که برگهای سبز نوبهار را به پایکوبی وا می دارد و در لطافت و طراوت هوای خنک این روز زیبای بهاری , دانه مهر است که بر وجودم می بارد و یادآورم می شود که خداوند باران , هیچگاه هیچ دلی را تنها نمی گذارد , حتی اگر او را , مهربانترین را فراموش کنیم . اما او که هست , او که چون ما فراموش نمی کند , او که مظهر وفاداری ست ...

دانه دانه قطره های مهر مرا می برد به کهکشانی از مهر و یادم می آید که در چنین روزی از روزهای بهار , مهرداد هم , نشانه ای شد از مهر او بر گستره هستی تا باز هم ثابت کند که زمین خدا هرگز از وجود فرشته های مهربانی خالی نخواهد ماند ..

برادر کهکشانی ام , مهرداد عزیز , حضورتان را بر زمین , در آسمان دوستی ها و مهمتر از آنها  , بر گستره دلهامان , مبارک می دانیم و خوش یمن و به شما و به خود  زادروز بودنتان را تبریک می گوییم . امید اینکه همیشه سبز باشید و بهاری . باز هم تولدتان مبارک .


پی توضیح نوشت :

قسمت اولیه مطلب که با رنگ قرمز نوشته شده ، برداشتی شخصی از آخرین مطالب مهرداد عزیز می باشد .

سایه دل



سایه های  ما ...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل میبخشند
شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟

                                                                            فروغ فرخزاد

بازی نور و سایه ها , همیشه حواس مرا پرت کرده است ! مثل دلم , که حواسش از نور , پرت می شود گاه و در سایه قرار می گیرد ! یعنی یخ زدن گاه گاهم , دلیلش همین است ؟ شاید آسمان دلم شب شده باز ؟ یا که ....
برخی آدمها را هرگز برای عاشقی نیافریده اند انگار ...
برخی خدایند و برخی درگیر خودهایند ...!
برخی دنبال دلند و برخی دنبال دلیل دلند ...
من در این میانه سرگردان کدامم ؟
خود یا خدا ؟
دل یا دلیل ؟
خرد یا آنچه آنرا به زانو در می آورد ...
دیشب خواب عجیبی دیدم . هزاران ماهی داشتم سرخ سرخ , زنده و شاداب ... خواستم به هوای تازه و به آبی تازه میهمانشان کنم , اما ....
چه ترسی دارم از ماهی دلم ... چه می ترسم این روزها ... چه دلتنگم باز ...
سایه جانم , سایه دلم می شوی و به من بگویی باز چه شده مرا که اینگونه ام ؟!

تولدی از جنس بهار




کودک که بودم , پدرم مرا آموخت  دوست داشتن را و محبت را , و آموخت مرا که محبت را باید به همه ارزانی داشت , نه تنها به آنها که دوستت دارند ! و این شد قاعده زندگی من , هرچند پیاده کردنش به عنوان رسم زندگی , سخت بود , سخت است , سخت خواهد بود !

یادم هست همیشه به هر آدمی که نگریسته ام , دنبال زیبایی اش بودم , حتی اگر اندک , فکر میکردم زیباترین جلوه چهره هر ادمی در چیست , و وقتی آشناتر می شدم با او , به راحتی زیباییهای درونش را می جستم و می یافتم . شاید راز اینهمه دوستی همین باشد .

وقتی به زندگی با چشم خوبیها و زیباییها بنگری و آدمیان را با ارزشهایشان بسنجی , زندگی زیباتر می شود و این بسیار خوب است . اما دلیل بر این نمی شود که تو را به آنچه که می خواهی برساند . چه بسیار دوستیهایی که تو را آنگونه که باید از حس ناب محبت سیراب نمی کنند ! می بخشی , اما نمی گیری , می خوانی , اما در نمی یابی ! می شنوی , اما نه آنچه که ترا و دل همیشه تشنه ات را سیراب کند و روحت را آرامش بخشد .

سالها گذشت تا دریافتم برای رسیدن به آنچه که انتظار دارم از دوست , باید با او در یک مدار روحی قرار بگیرم . که باید دلم و روحم با او در یک راستا قرار بگیرند , که باید اندیشه ام با او همسو باشد , که ....

و اینرا هم خوب دریافته ام حالا که برای این همسویی دلها , نیاز به همراهی تن ها نیست ! مهم این است که تو در سخنان او آنرا بیابی که دلت را بی قرار کند , اما در همان حال , روحت را به آسایش و آرامش نزدیک ! مهم این است که  رازهای بی شمار زندگی را در کلام او دریابی  و کدام دوستی , ارزشمند تر از این دوستی , حتی اگر ندانی آن دوست کیست و کجاست و چه می کند ؟!

امروز و این لحظه , هرچند برای چندمین بار , تکرار می کنم که من در این دنیای مجاز , آن یافته ام که عمری به دنبالش بوده ام . که در کلمات دوستانی از جنس نور ,  حتی اگر در آنسوی مرزهای جغرافیا , لهجه خدا را دریافته ام و شما بگویید , می شود کسی با لهجه خدا سخن بگوید و شما آرام نباشید ؟ که شما راز زندگی را در کلامش در نیابید ؟

برادر بزرگوارم , امپراتور بهاران , راستش نمی دانستم که بهار و سرسبزی آن , مدیون قدمهای شماست . نمی دانستم بهار اگر طراوت دارد و اندیشه ساز است , بخاطر حضور ارزشمند شما و آدمهای فرشته سانی چون شماست که آنرا معنا بخشیده اند  . پس هر چند بهار را همیشه دوست داشته ام و فروردین را که حس تازگی و شکوفایی آن همیشه مرا به خود آورده و باعث می شده که بدانم انسان هیچگاه میرا نخواهد بود و از پس هر خفتنی , بیداری ای خواهد بود , اگر با دل به هستی بیندیشیم , اما حالا و بعد از این , فروردین را به چشمی دیگر خواهم نگریست , که شما را , مهربانترین برادر اندیشه ام را , به ما و به هستی هدیه داده است .  چه نام نیکی ست امپراتور بهاران , که الحق برازنده شماست .

برادرم , تولدتان مبارک . امید که همیشه از بهارانه های وجودتان بهره ها ببریم . سلامتتان و طراوت و نشاطتان آرزوی همیشگی من است . سبز باشید و پیروز . حضورتان را به سلطان ماه و مهر و پروانه ها , مهربان مانایم هم تبریک می گویم . زندگی تان شاد .

ناپختگی کلامم را به شتابزدگی ام و به بضاعت کم دستانم و بزرگی دل و روحتان ببخشایید .

آن نشسته در دل ...


آدمی هرگز روح خود را پنهان نمی دارد از نگاه خود , اگر با دل در ریا نباشد و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند روح خود را بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد ؟ چه بسا مردمانی که می آیند و می روند بی که از خیالشان بگذرد که این موهبت نیز وجود داشته است . موهبتی که انسان نه بس بخواهد , بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین  ,که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند , می نگریسته اند و من اذعان می دارم که نگاه آن انسان به من " آن من , آن در من " کفایت می کرد برای سرمستی وصف ناپذیری , اگر چشم عالمی حتی نسبت به من کور می شد و نزد خود اعتراف می کنم که فقط به نگاه او – نگاه او به خودم – نیازمند بودم و بس , او که می دانستم از جوهر وجود من است ... ( محموددولت آبادی , سلوک )

 

عید بود . قرار بود با خانواده ها به دیدار یکی از فامیل های نزدیک برویم . اما یگانه و نیایش راضی به آمدن نبودند که فرصت بودن ما در کنار خانواده ها آنقدر کم است که بچه ها ترجیح می دهند تمام آنرا در کنار نزدیکان صرف کنند . وقتی عدم رضایت یگانه را دیدم و سعی کردم تا قانعش کنم برای همراهی ما , جمله ای گفت که میخکوبم کرد " مامان , فامیلی به اسم و نسب نیست , به دل است !" هر چند مقرم که فاصله های مکانی , در ایجاد این فاصله های دلی بی نقش نیستند , اما اقرار می کنم پاسخ مناسبی نیافتم که به او بگویم .

اینها را گفتم که بگویم در این دنیا , چه حقیقی , چه مجاز , آنها که با دل نزدیکند و در یک مدار روح و اندیشه قرار دارند , نزدیکترین نسب ها را هم با تو می سازند , هر چند در نام و نسب با تو یکی نباشند . وقتی وجود من متاثر از وجودی می شود , در ذهن و دل و روح , نسبت های خاصی شکل می گیرد که شاید تعریف شده نباشد , اما انکار شدنی هم نخواهد بود و اتفاقا ارزش وجودی این نسبت ها بسیار بیشتر از نسبت های نسبی یا سببی منفعل می باشد . کاش در دایره ارتباطات نامحدودمان در فضای روزگار کنونی , اینگونه ارتباطات را بیشتر نماییم .

انسانها بسیار متفاوتند , اما زبان مشترک دلها , مهربانیست . این زبان مشترک هرچند گاه دیر به دست می آید , اما وقتی یافته شد , با جان عجین می شود . و من اعتراف می کنم محبت برخی عزیزان آنقدر در من ریشه زده که هیچ تیشه ای آنرا از جای نخواهد کند , حتی قویترین آنها که گذر زمان و فراموشی ست . فضای مجاز مرا با عزیزانی آشنا نموده که هر چند برایم نادیده و ناشناخته اند , اما آنقدر در دل من جای گرفته اند و آنقدر وامدار مهر و اندیشه های والایشان هستم که تحت هیچ شرایطی و در هیچ زمانی فراموششان نخواهم کرد , حتی اگر دست روزگار , روزی همین حداقل ارتباط را از ما بگیرد . و اعتراف میکنم که مهر برادران خونی ام , اگر در من ریشه زده و با تمام وجودم عجین شده , در این فضا هم برادرانی دارم که گاهی بیشتر از برادران واقعی ام , با حقیقت وجودی من آشنایند و مهربانی های بی بدیلشان هر روزه سیرابم می کند و من سرشار می شوم از برادرانه هایی که روزهایم را رنگی خوش می بخشد .فرصت را غنیمت می شمارم تا قدردانی ام را از حضور موثر دو تن از این عزیزان , اردک بزرگوار و دانیال عزیز عنوان کنم و بگویم که همیشه  مدیون  محبت های دلنشین و افکار عمیق آنها بوده و خواهم بود , به ویژه وقتی این محبتها در قالب واژه ها بیان می شوند تا مرا شرمسار لطف بی نهایتشان نماید . و من چه کم می آورم کلماتی که عمق سپاس مرا و ژرفای مهرم را به آنها بیان دارد , هرچند می دانم این دو عزیز , رمز دفتر دل مرا خوب می دانند و نوشته هایش را خوب می خوانند ... وجود پرمهرشان پاینده و سرشار بهارانه های ناب دوستی .  

 

پی تو نوشت :

" تو در میان باران بودی و من برایت قصه از باران می گفتم !"

 

 

 

نگهبان چشمه


گاهی برخی نوشته ها , حس نوستالژیک غریبی را در تو زنده می کنند , مثل این پست سایه عزیز و کامنت دوست خوبمان , سرزمین آفتاب که مرا چند روزی با خود درگیر کرد . شاید عجیب باشد برایتان شنیدن اینکه کسی باشد که حتی کودکی هایش آنچنان خاطره ای از تاب بازی نداشته باشد و عجیب تر اینکه با وجودی که در تمام دوران کودکی و نوجوانی در خانه های ویلایی بزرگ و با حیاط هایی پر از درخت و گل بزرگ شده ام , اما هیچ خاطره ای از تاب ندارم ! ولی خواندن این خاطره , مرا به سال چهارم دبستان برد ( حدود سال 64 ) و برنامه رادیویی بچه های انقلاب که از ساعت 6:40 تا 7 بامداد , همزمان با آماده شدن ما برای رفتن به مدرسه پخش می شد و به محض اتمامش من راهی مدرسه میشدم . در اوج سالهای جنگ , این برنامه از بچه ها می خواست که برای رزمندگان , نامه بنویسند و به آدرس رادیو بفرستند و من یادم هست که آن سال اینکار را انجام دادم و نتیجه نامه دوبار برایم مشخص شد . اول هدیه ای از رادیو که شامل دو کتاب بود ( رد پای خون و نگهبان چشمه ) و بعد پاسخی از رزمنده ای که برهمان نامه خودم نوشته شده و برایم ارسال شده بود . داستان نگهبان چشمه ( که هنوز هم این کتاب را در کتابخانه ام دارم ) مربوط به دختری بود که بعد سالها به پدر و مادری از جانب خداوند هدیه شد , اما پاهایش قدرت حرکت نداشتند . سما دختر دوست داشتنی ای بود که از اینکه نمی توانست کاری انجام دهد غصه می خورد و همه اهل روستا بدنبال این بودند که او را شاد کنند . در روستایی که آنها زندگی می کردند , چشمه ای بود که مسیر رودخانه از آن شکل می گرفت و محل نزاع دو روستای همجوار شده بود که گاه مسیر رودخانه را تغییر می دادند و آب را بر دهکده می بستند . تا اینکه مردم تصمیم گرفتند نگهبانی بر چشمه بگمارند و سماء نگهبان چشمه شد که بر صندلی ای زیر درختی نزدیک چشمه می نشست و قرار شده بود وقتی خطر را حس کرد , زنگی را که به نخی وصل شده بود و نخ همیشه در دستان او بود , به صدا در آورد . و روزی که دشمنان آمدند تا مسیر رود را تغییر دهند , سماء که خواب افتاده بود , بیدار می شود و می بیند نخ از دستانش خارج شده . اما او بر پاهای ناتوان خود می ایستد و با گامهایی لرزان و به هر زحمتی که هست , خود را به آن می رساند و صدای زنگ را بلند می کند و چشمه را نجات می دهد , اما مردم روستا هرگز او را پیدا نمی کنند . بعد از آن هم مردم معتقدند سماء نگهبان همیشگی چشمه است .

نمی دانم چقدر ربط داشت آن تاب با این تاب خوردن برای به صدا در آوردن زنگ , اما خاطرات برای یادآوری نیاز به اجازه ندارند . شاید حس شجاعتی که در هردوی این موارد بود مرا به مقایسه کشاند . اینکه من اگر در موقعیت این دو بودم چه می کردم ؟

اگر تابی بی حفاظ بر لبه پرتگاهی نصب شده باشد و تو بدانی با کوچکترین اشتباه و لغزشی جانت را در این هیجان از دست خواهی داد , چقدر شجاعت سوار شدن بر آن را خواهی داشت ؟

یا اگر برای ادای مسئولیتی که بر عهده توست و مهری که بر دلت , کاری انجام دهی که میدانی باز هم ممکن است به قیمت جانت تمام شود , چه ؟

برای من که هیچگاه اهل هیجاناتی از نوع اول نبوده ام , یافتن پاسخ موقعیت اول چندان سخت نیست , اما موقعیت دوم .. موردی است که مرا با خودم به چالش می کشاند که واقعا اگر ما در چنان شرایطی قرار بگیریم چه خواهیم کرد ؟ بر تعهداتمان پای بند می مانیم یا که حفظ جانمان را در اولویت قرار می دهیم ؟

شما بگویید , از خودتان , خاطرات تاب بازی های کودکی یا از قرار گرفتن در چنین موقعیت هایی ...