سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

داستان دست ها...

چشمها اگر آینه خاموش روح باشند، من دستها را زبان گویای آن می دانم که آن یک را اگر نتوانی رمزگشایی کنی، این یک تو را می برد به عمق دل و اینگونه است که اگر از من بپرسید می گویمتان در ظاهر هر آدمی اول چشمها و سپس دستهایش مرا به خود می خواند و توجهم را به خود جلب می کند! و اینگونه است که زبان نگاه و دستها را می شناسم ....
آنگاه که دستی کوچک، انگشت ترا در خود می فشارد و تو در می یابی باید پناه شانه های کوچکی  باشی که با انگشتان کوچکش بر این هستی بزرگ چنگ میزند تا زندگی را دریابد...
آنگاه که دستان کوچکت در دستان مهربانش گم می شود و تو امنیت را به تمامی در می یابی ...
 آنگاه که دستی کوک می زند نقش عشق را بر پارچه ای از جنس ابریشم تا تو را در لباسی زیبا، برازنده تر بیند...
آنگاه که دستان کوچکش را در دستانت می گیری و روز به روز بزرگ شدنش را شاهد می شوی و لحظه به لحظه نگرانی ات بزرگتر می شود که این شانه های کوچک و این دستهای ناتوان چگونه تاب خواهند آورد لحظه های سخت روزهای بزرگ شدن را؟ و حسرتی عمیق بر تو که کاش بزرگ شدنش با بزرگ شدن مشکلاتش همراه نباشد!
آنگاه که حسرت در دست گرفتن دستانی لرزان تا به ابد بر دل داغدارت خواهد ماند و این خاطره هماره بغضی تلخ را بر جانت خواهد نشاند...
آنگاه که دستی به شوق ترا به خود می خواند تا مکمل نگاهی شوق انگیز سلامت گوید به دیداری از جنس مهر...
آنگاه که دستی بلند می شود تا در لحظه وداع، دیداری دوباره را به آرزو بنشیند...
آنگاه که دستانی مهربان به همدردی شانه ات را می فشارد تا رنجت را اندکی بکاهد و مُهرِ مِهر را بر صفحه دلت نقش زند...
آنگاه که دست دوستی را می گیری تا بلندش کنی از دریای غمی که در خود غرقش کرده و ثابت می کنی تنها غریق نجات این روزگار تنهایی، مهربانی ست، عشق است، عشق...
 آنگاه که دستان گرمش دستان سردت را در خود می فشارد و تو آسوده از گرمایی که نرم نرم بر جانت می نشیند، آرامش را درمی یابی...
آنگاه که دستانت فنجانی چای را به او می دهد تا هرآنچه خستگی از وجودش رخت بربندد...
آنگاه که دستانی پرتوان تو را به آغوشی گرم می کشاند تا تو عشق را به تمامی دریابی....
و آنگاه که دستانی هنرمند قلم را بر صفحه سپید کاغذ می لغزاند که: از تو ای دوست نگسلم پیوند.... 
و اینگونه است که داستان دستها و نگاهها، دوست داشتنی ترین داستانی ست که ریشه در خاطرات من دارد، خاطراتی از جنس دل! خاطراتی از آدمهای دوست داشتنی زندگی ام که لحظه ای از یادم جدا نمی شوند! 

+ دلم خیال تو را رهنمای می داند، جز این طریق ندانم خدای می داند
بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت، کجا رود که هم آن جای، جای می داند...
نظرات 4 + ارسال نظر
طهورا پنج‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:46 ب.ظ

امروز در جمع دوستانه ای انقدر دست داده ام و دیدن شوق نگاه های دوستان ...که این پست عینا بجانم نشست

خیلی خوب بود.

چه عااالی! خوش به حالتون عمه جان.

جوجه اردک زشت جمعه 17 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:21 ب.ظ

دل که به فرمان باشد دست زیرنویس چشم هاست...
سلام آبجی بابونه و بیدستان

خدایی کم میارم واسه جوابتون.
سلام برادر همزاد بهار.

ر ف ی ق شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 09:02 ق.ظ http://khoneyekhiyali.blogsky.com

دستهامان
نرسیده ست به هم ..."

از دل و دیده ، گرامی تر هم، آیا هست ؟
- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :
دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .


در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

-هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !

بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی که به هم پیوسته است !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛


لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست ،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

سلام بر بانوی ِ مهربانی ها
حیفم آمد این سروده ی ِ فریدون مشیری را
بعنوان تکمله مطلب ِ زیبایتان نیاورم
ایام به کام

سلام رفیق عزیز. ممنون بابت درج این شعر زیبا. جالب اینجاست که تا به حال نه خوانده و نه شنیده بودمش !

سمیرا شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:44 ق.ظ

دستها رو به خاطر دل بسپاریم برای روزگارنبودنشان

روزگار غریبی ست نازنینم! بودن و نبودن هایش هیچ معلوم نمی کند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد