سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

تو را دوست می دارم

بعضی روزها انگار جنسی دیگر دارند! از جنس سرب مذابند شاید که اینقدر سخت و سنگین می گذرند! برخی لحظه ها به اندازه تمام عمرت کش می آیند و تمام نمی شوند تا تو را تمام نکنند! بعضی آهنگها، شعرها، عکسها... هی امان از آدمی و هجوم اینهمه خاطره ! امان از دل و اینهمه درد! امان از بغض و اینهمه اشک! امان از " تو " و یادت ... ! قرار نبود یادت رنج جاری تمام لحظه های دلم باشد! قرار نبود دوست داشتنت شکنجه مدام همیشه بودنم باشد ! قرار نبود ندیدنت آرام از من برباید، آنچنان که آمدنت قرار از دل برد! کجای سرنوشتم را " او " از سر نوشت تا تو پیدا شدی و مرا از خودم ربودی ؟! چه تقدیری است در این آمدن و رفتنت که اینگونه بیخود از خویشم کرده و ... خسته ... تنها... 
آمدی که بغض سالیان دراز بودنم را بشکنی و باران را با دلم آشتی دهی ؟! آمدی که باورم شود او بخواهد همه ناممکنها ممکن می شود ؟ حتی اگر تو ندانی ؟ حتی اگر من نخواهم ؟! این چه سریست که هر چه می کوشم از تو رها شوم نمی توانم ؟ چه چیزی در من گم شده که اینقدر غریب شده ام و غریبه با خود؟! 
با توام غریبه دیرآشنای دل، می توانی کمکم کنی ؟ گم شده ام ! می خواهم خودم را بیابم ؟ می توانی یاریم دهی ؟! 
" تو" ی وجودم بالا رفته ! اصلا چه می گویم ؟ من همه تو شده ام ! راه رهایی از " تو " را به من نشان می دهی ؟! 
خسته ام از بهت بودنت ، از رنج نبودنت ، از سرگردانی بین بودن و نبودنت ! از رنج اینهمه تردید کاش رهایم کنی !

+ ای یار مقامردل، پیش آ و دمی کم زن 
زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
جان خواسته ای ای جان، اینک من و اینک جان
جانی که ترا نبود بر قعر جهنم زن

چقدر این روزها دلم هوایی قونیه است و مزار مولانا، یعنی می شود قسمتم بشود روزی ؟!
+ عنوان پست وامدار شعر بانو سیمین بهبهانی است:
" دلم با تو می آید، به هر سو که می رانی
اگر سخت اگر آسان، تو تنها نمی مانی
اگر زشت اگر زیبا، تو را دوست می دارم
دلیلی نمی آرم که عشق است و می دانی..."
نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا جمعه 28 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:29 ق.ظ

این پست حال هر روز من هست....

چه سخت !

ناشناس جمعه 28 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:37 ق.ظ

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
سرزمین ایران از دیر باز مهد تفکرات عرفانی بوده است. از اینرو در طی قرون و اعصار نام آورانی بیشمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است. نظیر سلطان العارفین بایزید بسطامی ، ابوسعید ابوالخیر، ابراهیم ادهم، شیخ ابوالحسن خرقانی و دیگر عرفایی که در این مرز پر گهر زیسته اند. اگر چه مولانا را سلطان العارفین نام ننهادند لاکن پدر بزرگوار ایشان را سلطان العلماء می خواندند وی در عرفان و سلوک سابقه ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می دانست نه در مباحث و مناقشات کلامی و لفظی با او مخالفت کرده و زندگی مولانا را دستخوش حوادثی نمودند که شرح آن در این کلام نمی گنجد......
بدون شک زندگی مولانا را می توان به دو دوران کاملاً متفاوت تقسیم نمود:
قبل از ملاقات با شمس و بعد از ملاقات باشمس:
در مرحله اول پس از خاموش شدن شمع وجود سلطان العلماء در دیار قونیه و ازدحام مردم و درخواست از او که بر مسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد. در این دوران مولانا دانشمندی فرهیخته ، مردم دار، گره گشا و مورد احترام خاص و عام بود

سجاده نشین با وقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی

بطوریکه از مکاتیب ایشان قابل تشخیص است هر کس که به وی مراجعه می نموده و مشکلی داشته با روی باز و بوسیله قلم مبارک مولانا گره از کار فرو بسته او می گشود.
بطوریکه در تاریخ ثبت گردیده است در این دوران چهار هزار شاگرد در حلقه درس مولانا حضور داشته اند . واز اقیانوس بیکران علم و اندیشه این دانشمند ایرانی بهره مند می شدند.
در مرحله دوم و ملاقات با شمس تبریزی که در نحوه آشنایی آن دو روایات متفاوتی مطرح گردیده است که در اصل موضوع تغییری ایجاد نمی نماید. آما آنچه مسلم است انقلابی درونی در وجود این عارف برجسته ایجاد نمود که نه تنها مولانا، نه تنها ادبیات ایران بلکه ادبیات جهان را دستخوش تغییر اساسی نمود (رجوع شود به مقالات دانشمند فقید خانم پروفسور آنا ماری شیمل ) و مس وجود مولانا را به زر مبدل نمود.
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
چهار هزار دانشجو در قونیه سرگردان شدند. مردم دیگر گره گشایی نداشتند درب منزل مولانا به روی مردم عوام و خواص بسته شد انقلابی در شهر ایجاد شد رفته رفته مردم از این دگرگونی که نمی دانستند بر اثر چه چیزی بوجود آمده است کلافه شدند به همین خاطر در خانه مولانا تجمع نمودند و خواستار ملاقات با این عارف دل سوخته شدند ولی مولانا حاضر به ملاقات آنان نشد سرانجام غریبه ای که این انقلاب را در وجود مولانا ایجاد نموده بود را از شهر بیرون رانده به امید اینکه مولانا به حالت اول برگردد ولی این چنین نشد و باقی ماجرا که بهتر از حقیر می دانید.......
آنچه برای اینجانب تا به امروز بعنوان یک معما باقی مانده است و در نظر صاحبنظران مغفول، این است که شمس چه چیزی در گوش مولانا زمزمه کرد که چنین اثر عمیقی را در وجود او ایجاد نمود؟

ممنونم.

سمیرا شنبه 29 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:28 ق.ظ

اینجا یه "تو" می بینم که قطعا با " او"ی مخاطب همیشگیت فرق داره! خب ....?
ضمنا این ناشناس معلم ادبیات هستند یا مولانا شناس یا....؟

ایشون فقط ناشناسند !

ر ف ی ق شنبه 29 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:00 ق.ظ http://khoneyekhiyali.blogsky.com

سلام ای خاتون ِ از جنسی دیگر !!
گاهی کلامت خواب از پلک می پراند و
در چارچوب ِ خاک ِ تنم ،
روح می دمد !!
و این بار اینگونه بود
سپاس مهربانی ات را

لطفتان را پاسخی درخور نمی یابم. ممنون

سپیدار پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:52 ب.ظ

جانی که ترا نبود بر قعر جهنم زن...

انگار داره ضرب آهنگش منو به رعشه میندازه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد