سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

و باز هم شکر تو...

کی شود این روان من ساکن، این چنین ساکن روان که منم!

سه شنبه ٢٩ مهر ساعت ٨/٣٠ صبح تلفنم زنگ خورد. خبر بستری مادر برای جراحی و از همان لحظه قلب ناآرامم، قرارش را از دست داد. چهارشنبه صبح برادرم خبر بستری مادرو انواع آزمایش و عکس و ... را به من داد و اعلام کرد جراحی روز شنبه خواهدبود. ظهر با تردید سراغ رییس رفتم و گفتم اوضاع را ! انتظار داشتم با توجه به شرایط کاری و حضور کمتر از یکماهه ام در این اداره قبول نکند ، اما با کمال تعجب هم ایشان یکساعت بعد بلیط هواپیمای مشهد را در اختیارم گذاشت ! واقعا باورش برایم سخت بود و قدردانی ام بی انتها....
جمعه عصر در خدمت مادر بودم در بیمارستان ، نگران از عمل سختی که قرار بود در سر او انجام شود ! نگران اینکه نکند با پای خود به اتاق جراحی برود و بعد خدای ناکرده مشکلی پیش آید ! از ابتدا هم موافق جراحی نبودم ، اما هیچ چیز در اختیارم نبود ! نگرانی ام را و تردیدهایم را با پزشک در میان گذاشتم ، گفت : عمل سختی است ، اما توکلت به خدا باشد...
شنبه صبح و نگرانی بی حد و حصر من ! سخنان ویران کننده مادر و اشکهایم بعد ورود او به اتاق جراحی! شش ساعت تمام نشدنی، شمردن دقایق پشت اتاق عمل و .... مادر به محض خروج از اتاق جراحی دایما در حال دعا بود و قدردانی ! شکرگذاری اش از آفریدگار مهربان و مهربانانی که به آنها توسل کرده بود و حالا پاسخش را گرفته بود! شب که مادر را مشغول استراحت بر تخت در بخش دیدم باورم نمیشد تاثیر استجابت دعاها را ! اما دیدم و نگرانی ام انگار به یکباره رخت بربست از وجودم ، که دیدم همراهی لحظه به لحظه مهربان همیشه ام را ! بگذرم از ماجراهای بعد و حضور او را در تک تک ثانیه هایم، آنقدر بگویم که ظرف وجودم لبریز مهر اوست ! آنقدر که حس میکنم جایی برای غیر نمانده ! اصلا با تمام وجودم حس میکنم غیرتش را در عشق! اینکه نمیخواهد جز به او به کسی تعلق خاطری داشته باشی ! که اگر مهری هم در دلت می اندازد، مقدمه اش میکند برای عاشق تر شدنش بر خود ! اینکه بدانی جز او هیچکس را یارای آرام نمودن قلب بیقرارت نخواهد بود....
این روزها حضور مهربانش دایما با من است و من آرامم به بودنش ، هر چند دوریش رنجم میدهد و حس تنها ماندن در این ویرانکده عذابیست که دایم با من است، اما امیدم به همراهی همیشه او و نگاه مهربانش هست که حتی وقتی من نابینا می شوم بر حضورش ، او تنهایم نمی گذارد! کاش لحظه ای فراموش نکنم حضورش را ! کاش قدردان و شکرگزاری واقعی باشم! 
پی نوشت
این سفر احساسی را به وضوح در من زنده کرد! حس خوب تعلق به عزیزانی که همخون تواند، هرچند سالها از آنها دور باشی ! وقتی امنیت را در کنار پدر حس میکنی ، وقتی با حضور برادرت انگار پشتت به کوهی بند است، وقتی چهره مهربان دایی را می بینی و حس میکنی دنیایت بدون او مفهومی ندارد، وقتی اشک خاله ، بغضت را می شکند و از صحبت بازت می دارد، وقتی مرور خاطرات کودکی با دخترخاله و دختر دایی ات به یادت می آورد خودت را در آن شهر و در بین مهربانی های این جمع جاگذاشته ای ! وقتی .... تازه آنوقت می فهمی که غربت چه بلایی بر سرت آورده و چه چیزهای باارزشی از زندگی را از تو گرفته است ! حالا باید بنشینی به ارزیابی زندگی ات و داشته ها و نداشته هایت را با هم بسنجی و ببینی ماحصل تو از این زندگی چیست.... در هر حال جز شکر هیچ ندارم که بگویم که همه اینها خواسته اوست ! پس مثل همیشه راضیم به رضای او!
مهربانان همیشه همراه دلم، دوستان جان، از اینکه همراه لحظه های تلخ و سخت این روزهایم بودید سپاسگزارتان هستم. تنها توانم شراکت در دعای مادر بود برای سلامتی تان و برای رسیدنتان به هرآنچه آرزویتان است. ممنونم بودنتان را. 
..
اگر چرخ وجود من از این گردش فرو ماند ، بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران، بهار شهر یار من ز دی انصاف بنشاند
نظرات 8 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:24 ب.ظ

خدا رو شکر

مریم چهارشنبه 7 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:58 ب.ظ

تازه آنوقت می فهمی که غربت چه بلایی بر سرت آورده و چه چیزهای باارزشی از زندگی را از تو گرفته است ! حالا باید بنشینی به ارزیابی زندگی ات و داشته ها و نداشته هایت را با هم بسنجی و ببینی ماحصل تو از این زندگی چیست.... در هر حال جز شکر هیچ ندارم که بگویم که همه اینها خواسته اوست ! پس مثل همیشه راضیم به رضای او!

با تمام وجودم درک میکنم این نوشته و حس و حالی که در زاویه زاویۀ واژه هایش پنهان است
وقتی غریب شهری دیگر می شوی... وقتی از عزیزانت دور می شوی تازه در می یابی که چه گوهر نایابی را از تو دور کرده اند و قدرش را نمی دانستی

سلام مهربان همیشه صبورم

سخته مریمی ! از وقتی یادم میاد غربت بود و غربت و تنهایی...

دانیال پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:01 ب.ظ

خداوند شفای عاجل عنایت کند
برمیگردم مجدد

متشکرم. منتظرم مجدد

طهورا پنج‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:02 ب.ظ

همیشه سلامت باشند و تندرست و دعا گو ...اینقده مزه داد صداشونو شنیدم که نگو...گرم و دلنشین است صدای مادر

سلام سهبا جانم

ممنونم مهربون. اینقدر مزه میده این شگفتانه های شما ، دعاهای شما ، مهربونی های شما... ممنونم

ناشناس جمعه 9 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:22 ق.ظ

جلب رضایت مادر آدمی را به مقامهای والای معنوی میرساند
از بایزید بسطامی یکی از عرفای بزرگ پرسیدند این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:
شبی مادر از من آب خواست، نگریستم آب در خانه نبود کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:
اگر بیدارش کنم خطا کار خواهم بود آن گاه ایستادم تا مگر مادر بیدار شود هنگام بامداد (موقع نماز صبح) او از خواب برخاست سربرکرد و پرسید:
چرا ایستاد ه ای؟
قصه را برایش گفتم او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه دست به دعا برداشت و گفت:
خدایا چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان

دانیال جمعه 9 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 03:44 ب.ظ

با همان توصیف های معطر
دارندگی و برازندگی مادر را نمایان میکنی
از خداوند مهروان میخاهم نفس باد صبا در پاییزت بوزد
تا بهارت بروید !

دعا کن مرا
دعای تو خوب است...

ناشناس جمعه 9 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:21 ب.ظ

سلام
دوست دارم که بصورت ناشناس مطلب بنویسم گمان می کنم بدور از هر گونه تکلف و تزیدی خواهد بود چنانچه به مطالب معترض می باشید یا تمایلی ندارید اشاره کنید در پست های بعدی کامنت نخواهم گذاشت

اینجا مکان تکلف و تزید نیست . راحت باشید.

سمیرا شنبه 10 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:19 ق.ظ

خدا برای مادر و پدرها خودش دست به دعا برمیداره...خودش اونا رو محکم در آغوش میگیره و مراقبشونه...اونروز منم اندازه تو نگران بودم ولی ته دلم اطمینان داشتم که خدا نگهدارشه...خیلی خوشحالم برای سلامتی مادرت که مزد ایمان و صبرشه...خدا سایه هردوشون رو روی سرتون نگه داره تا ابد...

ممنونم خواهری جانم. تمام مدت در کنارم بودی با دعاهای نابت مثل همیشه. خدانگهدار عزیزان دوست داشتنی تو هم باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد