سایه سار زندگی
سایه سار زندگی

سایه سار زندگی

آتش دل

من کودکانه آسمان را دوست دارم ... تکرار صدای امیری است که این شعر زیبا را برایم می خواند ! شب و ماه و مهتاب ! جنون مشهود این روزهایم ! 
مثل جهنم شد جهان بگذار باشد ، تو هستی و من این جهان را دوست دارم ... و باز تو ! تویی که نمی شناسمت ! تویی که نیستی ! تویی که گمشده دنیای تار منی ! ... بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته ! 
آخ لعنت به این دل گرفته ! با جرات میگویم لعنت که مطمئن نیستم این روزها دلم ماوای دوست باشد ! اصلا نمیدانم چرا حضرت دوست رهایم کرده در این ناکجاآباد دنیا و ... بی خیال ! لابد او هم می گوید :" ولش کن ، من کارهای مهمتری دارم ! او از پس خودش برمی آید ! " 
باشد ! هر چه می خواهی بخواه ! چاره ای هم دارم مگر ! باز هم تسلیم ولی ... ترا به خودت ( که عزیزتری ، که لابد تو هم بیش از همه خود را می پرستی !) قسم فکری هم به حال اینهمه بغض فروخورده بردار ! خسته ام ! این را هم نمی بینی ؟ زمانی دلم گرم بودنت بود ، حالا اما حس میکنم گمت کرده ام ، معلوم هست کجایی ؟
کولی برای نمردن ، باید هلاک خموشی ! یعنی به حرمت بودن ، باید ترانه بخوانی ! 
سالار می خواند : به دنبال خود در سراب جنون ، کشیدی دلم را به دریای خون ! 
کولی آواره تنهاست ، با مه و زنگار تو ! زود بیا تا نمرده ست ، این دل بیمار، تو ! 
دلم هوای شاخه گندمم را دارد ! کاش جایش نمی گذاشتم ! دلتنگ قاصدکهایم ! قاصدکهای شعر که مرا از من جدا، بر بالهای خیال می نشاندند و تا آسمان و ستاره ها رهنمون می شدند ! باز صدایی می خواند :"صاف است یا ابری چه فرقی دارد أیا ، هرگونه باشد آسمان را دوست دارم !" دلم هوای آسمان دارد اما هوای دلم آسمانی نیست ! بالهایم را گم کرده ام ! پاهایم سنگین و کرخت یارای همراهی ام را ندارند و من حسرت زده آسمان مهتابی امشب را می نگرم و به رنجی که از بودنم بر دلم جاریست می اندیشم !
با ماه می گویم سخن شبهای مهتاب ، دیوانه وار این دیده بان را دوست دارم !"
ماه و مهتاب و شعر و جنون ! پلنگ دلم چه بد زخمی شده ! پلنگ ؟ کاش پلنگی مانده باشد از این دل ! قرار که از دل برود ....
حافظم می گوید :" ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ، هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام !"
خوش به حال حضرت حافظ که معشوقش آغاز و انجامی ندارد ! من که تمام شدم و ندانستم عشق و عاشق و معشوق را ! دل گرفته ام ، خسته ام از بودن ، دلم رهایی می خواهد ! رهایی اما با من سنگین این روزها تناسبی ندارد !  من که به بردگی دنیای مدرن می اندیشم و زنجیرهای نامریی نشسته بر روح و جسمم ! دلخوش به این بودم که پای دلم دربند نیست ، حالا اما ... کو دل ؟ حالا از من فقط پایی مانده در گل ! خسته ام ، دلم رهایی می خواهد ! کاش بیابم آیین سبک شدن را !

نشانی از دوست می رسد :" گاهی بهشت در دل آتش میسر است ، باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد !"
دلخوش به این آتشم ، مرا دیدارت میسر می شود آیا ؟ نصیبش گو همه آتش ، گو بسوز و بساز ، اما مرا دمی لحظه دیدار... می شود آیا ؟
کولی گیاهی نداری کز درد عشقم رهاند ؟ کولی دلی کنده دارم ، با خود ببر زین دیارم !
تب دارد دلم ، روحم! این هذیانهای جنونم را نادیده بگیرید ...
نظرات 15 + ارسال نظر
طهورا چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 06:00 ق.ظ

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب



سلام ای خلوت نشین آسمون دوست ، من با دلم اینجا در این حیاطِ خلوت ام ...کجایی؟!
منم با خودت به تماشای ماه مهمان کن...

سلام مهربان ماه نشان ! شما را که ببینم یعنی ماه را دیده ام عمه جانم.

غریبه آشنا چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:01 ق.ظ

خوش آن دلی که به عالم الهه ای دارد
به آن بهانه همه عمر و لحظه بسپارد

تو ای الهه شادی همیشه با من باش
که بر شب سیه ام نور و روشنی بارد

هر جا میرم چشمای تو پیش رومه
روی تو چون آینه ای روبرومه
می پیچه تو خاطر من عطر خوبت
با تو بودن تا به ابد آرزومه

به تو محتاجم من ای هوای تازه
نفس من با توُ ،زندگی می سازه


مثل یک خواب خوشی، شیرین
با شکوهی مثل یک آیینی

ریشه در روح اصالت داری
شوکت یک هنر دیرینی

تو مرا دعوت کن به صداقت سلامت

تو مرا دعوت کن به ضیافت کلامت

من به مهمانی چشمان تو عادت دارم

تو مرا دعوت کن به سخاوت نگاهت



تو منو دعوت کن به شهر چشمات
تو منو مهمون ستاره ها کن

تو منو دعوت کن به روشنی ها
از هجوم غم ها دلو رهاکن

ارتباط این اشعار( اگر بتوان شعرش نامید!) را با متن خود درنیافتم !!!!

جوجه اردک زشت چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:47 ب.ظ

بالا نه...نشانی همین روبه روست
او در درونت نشسته است لبخندهایش را ببین...
وقتی با عشق یکی می شوی انتظار نداشته باش « دو » نفر ببینی...یکی شدن همین است تعبیرش نکن به رها شدن و گم شدن...

کاش عاشق باشم ! کاش یکی شدن را به تجربه بنشینم ! کاش رها شوم در هرم وجود او !
سلام مهربان برادر .

دانیال شنبه 19 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 09:32 ق.ظ http://d.blogsky.com

هر چه هست تو هست
هر چه کرد تو کرد
دیدنت آتش می آورد ...
ای همیشه اسماعیل من !

در آتشی گرفتارم که جز سوختنم نمی آرد ! کجایی ابراهیم ؟ بهشت دیدارم آرزوست ...

دانیال شنبه 19 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 09:18 ب.ظ http://danyal.ir

به سیب معتقد باشیم ،نرگس اندیشه در باغ ، چو حواست آرزو ....

باز معماهای داداش دانیال شروع شد ! اندیشه سیب باشد اگر ، از باغ زندگی بیرونمان می کند یعنی ؟ آنوقت آدمش کیست ؟!

طهورا یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام علیکم

کامنتای ما جواب میخوان...

سلام عمه جونم. باور کن یکبار جواب دادم. نمیدونم چرا ثبت نشد ؟؟؟

ناشناس یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:33 ب.ظ

کاش دوستی آدمها مثل رفاقت چشم و دست بود وقتی دست زخم میشه چشم گریه میکنه وقتی چشم گریه میکنه دست اشکاشو پاک میکنه

ناشناس دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:25 ق.ظ

امروز به آنهایی می اندیشم که روی شانه هایم گریه کردند ولی نوبت من که شد شانه خالی کردند.....

؟؟؟

ناشناس دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:17 ق.ظ

میون این همه آدمهای رنگی خدای خوب من تو چقدر یکرنگی....

رنگارنگی آدمها در تلاقی هم می رسد به بی رنگی خداوندگار ! یکرنگی فقط در کلام نیست بزرگوار !

ناشناس دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:44 ق.ظ

ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
گر نکاری گل من
علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است

سلام ناشناس عزیز. کاش بدانم دلیل سخنانتان را ! متوجه منظورتان نمی شوم !

سمیرا سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 07:44 ق.ظ

اتفاقا منم با جناب ناشناس موافقم...خوبه که یکرنگ باشیم یعنی به خاطر منافع و مصالحمون رنگ به رنگ نشیم...یه کم فکر کنیم چه وقتهایی میتونستیم گره گشا باشیم ولی خودمون شدیم گره کور؟!

خوش اومدی خواهری جانم.

ناشناس سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:18 ق.ظ

و آخرین کلام.....
دوست بدار آنهایی را که در زندگیت نقشی داشته اند....
نه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند....
خدانگهدار

صراحت کلام را بیشتر می پسندم تا در پرده سخن گفتن را ! به نظر می آید آنقدر می شناسیدم که بدانید قدردانی ام را از تمام کسانی که به قول شما در زندگی ام نقش داشته اند، چه دوستشان داشته باشم ، چه نه !
خوشحال میشوم سخنانتان را در قسمت تماس با من بشنوم.
و این خدانگهدار یعنی ؟؟؟؟

سپیده سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام بانو... من که گیج شدم باخوندن متنتون....مطمئنن خدای مهربون مراقب خودتون ودل بزرگتون هست همیشه

سلام عزیز مهربون من خوش اومدی نازنینم.

غذادرمانی سرطان چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 12:39 ق.ظ http://nokhod1.mihanblog.com

سرزمین آفتاب چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:23 ق.ظ http://sarzamin-aftab.blogsky.com

" گاهی بهشت در دل آتش میسر است ، باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد !"

...
اعتماد هم کردیم اما باز هم دلیل ( حکمتش نامیده اند اما من با این توجیه ها خام و ساکت نمی شوم ) رفتارهایش را درنیافته ام !!

هر چند ... گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست ؟ !!

خب همین دیگه ! منم نمیگم فهمیدم ولی اعتماد می کنیم دیگه ! کو چاره ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد