تیک تاک... تیک تاک ... صدای عقربه های ساعت است که مرا به خود می خواند. باورم نمی شود امروز هفتمین روز از هفتمین ماه سال است ! برمی گردم و به گذر غریب این سال می نگرم. سالی که از ابتدایش با سفری شگفت انگیز شروع شد و پیاپی برای من شگفتانه های غریب تر به همراه داشت. سالی که مرا با چالش هایی جدید روبه رو کرد! سالی که مرا با خودی جدید روبه رو کرد ! خودی که نمی شناسمش ! خودی که گاه به شدت از او می ترسم !
همیشه در زندگی ام سعی کرده ام دست دلم را در دستان مهربان خدا بگذارم که راه را گم نکند! این روزها خود و خدا و دل هر سه را گم کرده ام ... هنوز گیجم از هجوم اینهمه اتفاقات عجیب !
برمی گردم به عقب و این هفت ماه را مرور می کنم :
سفر به مدینه مهر باز هم برایم دوست داشتنی بود و احساس امنیتی که از حضور در سرای علی داشتم . مدینه با حضور او برایم معنا می شود و حس خوشایند امنیت را در حضور پدر به تمامی در آنجا به تجربه نشستم.
مکه این بار مهربانتر بود، اما حیف ... کاش همان عظمت آن بار را با همان شدت حس می کردم و این همه تلخی را نه ! خانه خدا پر شده از اغیار تا حضورش را گم کنی ، هر چند او تواناترین است ...
دوران مکه آشفته بودم و رنجور. یادم نمی رود آن روز و اشکهایم را و دعاهایم را و خدا انگار فقط آن لحظه هایم را دید و خواسته ام را که روزهای بعدی امسالم را اینگونه دگرگون کرد !
زندگی ام دچار تغییرات اساسی شد و دلم و ذهنم و روحم ... همه لحظه به لحظه شاهد دگرگونی های عجیبی هستند که مرا شوک زده کرده اند.
رفتن و خداحافظی سمیرا از نزدیکی ما بی قرارترم کرد تا اینکه یک اتفاق عجیب کوچ مرا هم رقم زد و ... باورم نمی شود به همین سرعت ، بی هیچ تلاشی ، من به چیزی که سالها خواسته ام بود رسیده ام!
اتفاقات عجیب محل کار، مسئولیتی سخت و تعهدی فراتر از توان ، رنجهای جدید، زخمهای نو و کهنه، شناخت جدیدی از آدمها، مهربانی های دلنشین، آدمهای دوست داشتنی ، کار، کار، کار و خستگی و زندگی ای که خارج از اختیار تو ، می بردت به آنجا که می خواهد. و گذر سریع زمان و رسیدن به لحظه های آخر... خداحافظی با شهری که ١٧ سال از بهترین سالهای عمرت را در آن سپری کرده ای. ١٧ سال خاطره تلخ و شیرین، با آدمهای خوب و آنهایی که از جنس تو نبودند...
باورم نمیشد اما سخت و تلخ گذشت بر من ! هنوز بغض فروخورده اش با من همراه است ...
و حضور " تو" ... تویی که این روزها حتی لحظه ای بی حضورت نمی گذرد !
هنوز من " من " نشده ام ! هنوز گیج و مبهم به خود و این آدم جدیدی که در من شکل گرفته می نگرم ! هنوز حیران این دمم و این حس عجیبی که با من است!
این روزها هر لحظه صدایت می کنم ، صدایم را می شنوی مهربان همیشه ام ؟ تنهایی ام را چون همیشه دریاب و دست دلم را از دستان پرمهرت جدا مکن. تنهایم مگذار در این دشت پرآشوب زندگی ...
از تو عشق خواستم، مهرت را از من مگیران که بی تو هیچم ...
آشوبم... آرامشم تویی...
روزها در گذرند و ما همچنان راضی از نوع چرخشش...
گذر دوست به خانه ما افتاد...
تو فقط لبخند بزن لطفا
سلام علیکم
دوستی سفری است که در آن هیچ مقصدی وجود ندارد
رسیدن به خیر و سلامت
دیگه کم کم تارعنکبوتها داشتند همه جا رو میگرفتن!! امسال واقعا سال عجیبی برای همه مون بود...کلی تغییر کلی اتفاق تازه کلی خبر باور نکردنی! امیدوارم که این سال شروع یک زندگی خوب و آروم برات باشه و توی این غربت دلت غریب نباشه و روحت به همه دوست داشتنی هاش برسه...واقعا اگه نمیومدی سقف این شهر بی در و پیکر راه نفسم رو می بست....خوبه که هستی...خوبه که اومدی
هر لحظه میگذره و ما آشفته تر و حیران تر از قبل چشم میدوزیم به رحمتش
مهربانی اش
مغفرتش
حکمتش
امسال برای همه سال عجیبی بود و بس غریب
خوشحالم که الان حال دلت خوبه و رسیدی به آنچه که آرزویش را داشتی
سلام سهبای مهربان بلاگستان
تغییر برای همه سخت است دانه در جوانه زدن رنج کنار زدن خاک را دارد...جوجه شکستن پوسته برایش سخت است زندگی همین سختیهایش به آرامش شکوفه گیلاس و عطر گردو ختم می شود...
ماندن بی تغییر از آن سنگ است و مرداب
سفر
کوچ
و
...
دست آخر شما هم رها شدید
مبارک باشد
یک قالب انتخاب کن دسترسی به ارشیوت میسرباشد